دريغ ميوهي عمرم رشيد کز سر پاي شاعر : خاقاني به بيست سال برآمد به يک نفس بگذشت دريغ ميوهي عمرم رشيد کز سر پاي نتيجهي شب و روزي که در هوس بگذشت مرا ذخيزه همين يک رشيد بود از عمر سرشک چشم من از چشمهي ارس بگذشت چو دخترم آمدم از بعد اين چنين پسري نه بر دل من و ني بر ضمير کس بگذشت مرا به زادن دختر غمي رسيد که آن سه روز عدهي عالم بداشت پس بگذشت چو دختر انده من ديد سخت صوفيوار نه پايه سزاي همتم هست نه همت من به پايه راضي است نگشايد...