ولينعمتم کيست خاقان اعظم

شاعر : خاقاني

کز انعام حق دعاگو شناسدولينعمتم کيست خاقان اعظم
من او را شناسم مرا او شناسدمحمد خصال است و حسان او من
ملک سر اين نکته نيکو شناسدمنم در سخن مالک الملک معني
محک داند آن و ترازو شناسدبلي هر زري را عياري است و وزني
کماني که سخت است بازو شناسدبياني که نغز است فرزانه داند
که آب دولت هنوز خواهد بودجوي دل رفته دار خاقاني
بر قدت خلعه دوز خواهد بودفلک از سرخ و زرد و شام و سحر
عاقبت دل فروز خواهد بودحال اگر ز آنچه بود تيره‌تر است
آن زماني که روز خواهد بودشب نبيني که تيره‌تر گردد
که صبح فام شد از راه و شام‌گون آمدچه شد که باديه بربود رنگ خاقاني
چو تيغ زنگ زده در ميان خون آمددر آفتاب نبيني که شد اسير کسوف
که آن سفر ز عذاب سقر فزون آمدميار طعنه در آن کش سموم باديه سوخت
که از دهان کدام اژدها برون آمدمکن به لون سيه ديگ را شکسته، ببين
دست عرب چو غمزه‌ي ترکان سنان کشيدروزي ميان باديه بر لشکر عجم
کز نوک نيزه‌شان سرکيوان زيان کشيدديوان ميغ رنگ سنان‌کش چو آفتاب
آمد ز برق نيزه‌ي آتش فشان کشيدميغ از هوا به ياري آ ميغ چهرگان
قوس قزح علامتي از پرنيان کشيدما عاجز دو ميغ که بر دامن فلک
چون آب در دويد و چو آتش زبان کشيدمن در کمان نظاره که ناگه بريد بخت
کاينک خداي کعبه بر ايشان کمان کشيدگفتا مترس ازين گره ناخداي ترس
که بر کيميا مرد لرزان بودبر اهل کرم لرز خاقانيا
که همت جهان سنج ميزان بودبه ميزان همت جهان را بسنج
شناسد عيار آنکه وزان بودعيار ليمان شناسي بلي
اگرچه بقاي کرم زان بودوليکن فناي بخيلان مخواه
مگر نرخ انجير ارزان بودمگو کز چمن نيست بادا غراب
که از مردن بخل ورزان بودتو را از حيات کريمان چه سود
نااهلانت بدي نمايندخاقاني اگرچه نيک اهلي
بر دست بدانت بر گرايندنيکان که تو را عيار گيرند
مشکي که به سيرت آزمايندزري که به آتشت شناسند
به سم خار در ديده‌ي آرزو زدشکست اين دلم نادرست اعتقادي
که زخمي بر آن سينه‌ي نيک‌خو زدخطا کرد پرگار غمزش همانا
هر آنگه که نيشي به مردم فرو زدشنيدي که زنبور کافر بميرد
که او را وبال آمد آن نيش کو زدنه کژدم سر نيش زد عالمي را
کهتران را پاي‌بست خود کنندچون گشايند اهل همت دست خود
ازشراب جود مست خود کنندراد مردان غافلان عهد را
خادمي را خاک پست خود کنندسربلندان چون به مخدومي رسند
کهتران را هم نشست خود کنندمهتران چون خوان احسان افکنند
ليکن استنجا به دست خود کنندگر عمامه ديگري بندد رواست
مرا تو را لاف برتري نرسدتا تو ناز فروتران نکشي
بر سر اوت سروري نرسدچون کسي زير بار بر تو نيست
هم تو را بر سران سري نرسدور عطا بخشي ور زني بر سر
کز شهر قلب کاران اين کيميا نخيزدخاقانيا به بغداد اهل وفا چه جوئي
يک قطره اشک رحمت از چشم کس نريزدگر خون اهل عالم ريزند دجله دجله
گر زمانه پاي بندت ساخت ويحک داد بودرشته‌ي کژ داشتي در سر مگر خاقانيا
چون فرو ديدي نه رشته کهن و پولاد بوداز سرت بيرون کشيد آن رشته در پايت ببست
صورت طغراش ز مه برکشيدشب که مثال مه ذي‌الحجه ديد
حاج توانند به موقف رسدتا نهم ماه به طغراي ماه
ماه نوش ابرو و کس مي‌نديدچشم فلک بود مگر آفتاب
ابروي پنهان شده آمد پديدچشم پديد آمده پنهان بماند
که آن چوگان جز اين گويي ندارددلت خاقانيا زخم فلک راست
که بابل چون تو جادويي نداردز جيب مه قواره‌ات زيبد از سحر
چو طبعت چرخ بانويي نداردازين هر هفت کرده‌ي هفت دختر
عرابي نطق هندويي نداردخرد بوسد سر کلکت که چون او
به باب الباب هم بويي نداردبه شروان گر کرم رنگي نمي‌داشت
گريبانش نم جويي نداردبه دامن گرچه دريا دارد اما
ازين دريا که لولويي نداردچو کشتي شو عنان از پاردم ساز
رديف هر سگ آهويي نداردندارد موکبي کايام در وي
که شمک آهو آهويي نداردنگوئي کز چه معني بشکنندت
فلک چنبري نمي‌شکندشب نباشد که آه خاقاني
روزگارش به کينه مي‌شکندگرچه ار روزگار زاده است او
ليک سنگ آبگينه مي‌شکندآبگينه ز سنگ مي زايد
سال را ز تو تا کي جواب باشد سردجفاست از تو جواب سال خاقاني
شفا چگونه دهد چون گلاب باشد سرد؟جواب سرد فرستي شفاي دل ندهد
ايام چگونه مي‌گذاردخاقاني را مپرس کز غم
از کيسه‌ي عمر مي‌گذاردوامي که ازين دو رنگ برداشت
خرمن خرمن همي سپاردجوجو ستد آنچه دادش ايام
تا نيشکر طرب نگاردني در بن ناخنش زد اندوه
چون ناخن نيست سر چه خاردچون دل نبود طرب که جويد؟
چون غصه‌ي دل نمي‌گواردخوناب جگر خورد چه سود است
لله الحمد، مي‌نگاردبا اين همه از سرشک بر رخ
کز ناله هيچ درد نشان بهي نديدخاقانيا ز عارضه‌ي درد دل منال
روي بهي نديد که جز روبهي نديدبيمار روزگار هم از اهل روزگار
بر زمين چون من مبرز کس نديدآسمان داند که گاه نظم و نثر
آبي از آتش مطرز کس نديددر بيانم آب و در فکر آتش است
ز آدمي اين سحر و معجز کس نديدز آتش موسي برآرم آب خضر
يک هجا و فحش هرگز کس نديداز دو ديوانم به تازي و دري
که من کيم ز سر کلک من چه کار آيدمرا اگر تو نداني عطاردم داند
ز شاخ دانش چون من گلي به بار آردهزار سال بماند که تا به باغ هنر
ز روزگار چو من کس به روزگار آيدبه هر قران و به هر دو چون مني نبود