چو آسمان ورق عهد مقتفي بنوشت

شاعر : خاقاني

برآمد آيت مستنجد از صحيفه‌ي حالچو آسمان ورق عهد مقتفي بنوشت
برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلالچو صبح صادق دين را نهفت ظل ابد
روان کند خوي تب لرزه از مسام جبالچه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر
مثال نور فرستاد آفتاب مثالچو در چهار در ملک شد به چهار جهت
مثال نور نويسد بر او قلم تمثالکه آفتاب چو کرد از هوا صحيفه‌ي سيم
که بهر دست سلاطين کنند حرز کمالببين مثال خلافت به دست نور الدين
که صرع‌دار بوند اختران به گاه زوالفلک چو عود صليبش بر اختران بندد
که از شمايلش آبستن است باد شمالخجسته نائب صدر الخلافه عون الدين
سلام بنده رساند به آستان جلالچو پيک خواجه به دار الخلافه باز رسد
که راندمي به ثناي خليفه سحر حلالدريغ ننگ مجال است و بر نمي‌تابد
لاجرم مال مي نخواهد عقلمال کم راحت است و افزون رنج
ليک بسيار او بکاهد عقلهمچو مي کاندکش فزايد روح
در هيچ دو رنگت نه درنگ است و نه حاصلگه خرمي از غفلت و گه غمگني از عقل
يا عاقل عاقل زي، يا غافل غافلخاقاني از اين راه دو رنگي به کران باش
کس نماند و من به ناجنسان چنين وامانده‌امغصه‌ي دل گفت خاقاني که از ابناء جنس
من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده‌امرهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته‌اند
من چو نقطه در خط بغداد يکتا مانده‌امهمرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده‌اند
رفته و من چون سها در گوشه تنها مانده‌امدوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب
يک تنه چون قاف والقرآن من اينجا مانده‌امهمرهند اين پنج تن چون کاف و ها يا عين و صاد
زانگه که کعبه‌وار در اين سبز پرده‌امخاقانيا به کعبه قسم ياد کن که من
ورچه ز هر که خصم بد آسيب خورده‌امگرچه ز هر چه دوست بد آزار ديده‌ام
بر مرگ هيچ خصم شماتت نکرده‌امدر کار هيچ دوست منافق نبوده‌ام