برآمد آيت مستنجد از صحيفهي حال | | چو آسمان ورق عهد مقتفي بنوشت |
برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال | | چو صبح صادق دين را نهفت ظل ابد |
روان کند خوي تب لرزه از مسام جبال | | چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر |
مثال نور فرستاد آفتاب مثال | | چو در چهار در ملک شد به چهار جهت |
مثال نور نويسد بر او قلم تمثال | | که آفتاب چو کرد از هوا صحيفهي سيم |
که بهر دست سلاطين کنند حرز کمال | | ببين مثال خلافت به دست نور الدين |
که صرعدار بوند اختران به گاه زوال | | فلک چو عود صليبش بر اختران بندد |
که از شمايلش آبستن است باد شمال | | خجسته نائب صدر الخلافه عون الدين |
سلام بنده رساند به آستان جلال | | چو پيک خواجه به دار الخلافه باز رسد |
که راندمي به ثناي خليفه سحر حلال | | دريغ ننگ مجال است و بر نميتابد |
لاجرم مال مي نخواهد عقل | | مال کم راحت است و افزون رنج |
ليک بسيار او بکاهد عقل | | همچو مي کاندکش فزايد روح |
در هيچ دو رنگت نه درنگ است و نه حاصل | | گه خرمي از غفلت و گه غمگني از عقل |
يا عاقل عاقل زي، يا غافل غافل | | خاقاني از اين راه دو رنگي به کران باش |
کس نماند و من به ناجنسان چنين واماندهام | | غصهي دل گفت خاقاني که از ابناء جنس |
من چرا چون ذره سرگردان و دروا ماندهام | | رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفتهاند |
من چو نقطه در خط بغداد يکتا ماندهام | | همرهان بر جدول دجله چو مسطر راندهاند |
رفته و من چون سها در گوشه تنها ماندهام | | دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب |
يک تنه چون قاف والقرآن من اينجا ماندهام | | همرهند اين پنج تن چون کاف و ها يا عين و صاد |
زانگه که کعبهوار در اين سبز پردهام | | خاقانيا به کعبه قسم ياد کن که من |
ورچه ز هر که خصم بد آسيب خوردهام | | گرچه ز هر چه دوست بد آزار ديدهام |
بر مرگ هيچ خصم شماتت نکردهام | | در کار هيچ دوست منافق نبودهام |