بر درد دل دوا چه لود تا من آن کنم

شاعر : خاقاني

گويند صبر کن، نه همانا من آن کنمبر درد دل دوا چه لود تا من آن کنم
بيرون ز صبر چيست مداوا، من آن کنمدرد فراق را به دکان طبيب عشق
گويد مکن خروش به عمدا، من آن کنمگوئي زبان صبر چه گويد در اين حديث
دل کرد از آب خضر شکيبا من آن کنمگر هيچ تشنه در ظلمات سکندري
ايشان چه کرده‌اند بگو تا من آن کنمياران به درد من ز من آسيمه سر ترند
در آب چشم از آتش سودا من آن کنمآتش کجا در آب فتد چون فغان کند
امروز ياد دار که فردا من آن کنمآن ناله‌اي که فاخته مي‌کرد بامداد
حاشا که جانم آن طلبد يا من آن کنمگفتي که يار نو طلبي و دگر کني
وامق چه کرد ز انده عذرا، من آن کنمانده گسار من شد و انده به من گذاشت
با لشکري چه کرد به تنها، من آن کنمکاووس در فراق سياوش به اشک خون
غرقه ميان خون دل اينجا من آن کنمخورشيد من به زير گل آنجا چه مي‌کند
از من همان طلب کن زيرا من آن کنمفرياد چون کند دل خاقاني از فراق
ز غرقاب درياي خون آمديمز کام نهنگان برون آمديم
به کشتي عصمت درون آمديمنه از باديه بل ز طوفان نوح
به دست زباني زبون آمديمسه ماه از تمناي جنات عدن
که از تيه موسي برون آمديمسه ماهه سفر هست چل‌ساله رنج
در آن راه ظلمات گون آمديمبه سگ‌جاني ار چون سکندر به طبع
هم الياس را رهنمون آمديمچو خضر از سرچشمه خورديم آب
گريزان نداني که چون آمديمز غوغاي زنگي‌دلان عرب
ز صف کلنگان فزون آمديماز آن زاغ فعلان گه شبروي
تو گوئي ز مادر کنون آمديمز خون خوردن و حبس جستيم عور
که از ما از رحم سرنگون آمديماگر سرنگون خوانده‌اي مان رواست
جان نورهان دهيم که ناديده ديده‌ايمکو نزل عاشقان که منزل رسيده‌ايم
رستي خوران به باغ رضا آرميده‌ايمآزاده رسته از در دربند حادثات
يک هفته زير سايه‌ي خاصان خزيده‌ايمچون چار هفته مه که به خورشيد درخزد
بي‌چتر زر چو لشکر آتش دويده‌ايمبي‌جوش خون چو موکب ساغر گذشته‌ايم
در ملک نيم‌روز به پيشين رسيده‌ايمدر نيم شب چو صبح پسين درگرفته‌ايم
بر هفت مرکبان فلک ره بريده‌ايماز پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل
بر آب او صفير ز کيوان شنيده‌ايمگلگون ما که آب خور وصل ديده بود
از نور سوي نور شبيخون گزيده‌ايمدر عالمي که راه ز ظلمت به ظلمت است
کز ره بلاي آخور سنگين کشيده‌ايماي دل صلاي قرصه‌ي رنگين آفتاب
زان مي بده که دي به صبوحي چشيده‌ايماي ساقي‌الغياث که بس ناشتا لبيم
بيغوله‌اي که از پي غولان رميده‌ايماي ميزبان ميکده ايثار کن به ما
تا ور آه صور در دميده‌ايمبيم است از آن که، صبح قيامت برون دمد
تيري کز او علامت سلطان دريده‌ايمما ناوکي و دعوت ما تير ناوکي
سلطان چرخ را به غلامي خريده‌ايماز صبح و شام هم به زر شام و سيم صبح
ترسيده‌ايم از آب که سگ گزيده‌ايم مادر خاک کوي ريخته‌ايم آبرو از آنک
خاقاني فلک دل خورشيد ديده‌ايمدل را کبود پوش صفا کرده‌ايم از آنک
در کوي قلندران مقيميمما حضرت عشق را نديميم
هم درد پرست را نديميمهم ميکده را خدايگانيم
جوشنده نه از تف جحيميمکوشنده نه از پي بهشتيم
آزاد ز جنت و نعيميمما بنده‌ي اختيار ياريم
ما باري عاشق قديميمگر عالم محدث است گو باش
از يوسف خويش با شميميمبي‌زحمت پيرهن همه سال
گاه ابراهيم و گه کليميمآن آتش را که عشق ازو خاست
در ديده‌ي تو سيه گليميمبس روشن سينه‌ايم اگرچه
عالي نسبيم اگر يتيميماصل گهر از خليفه داريم
در چار سوي اميد و بيميماين است که از براي يک‌دم
موقوف امانت عظيميمخاقاني‌وار در خرابات
الصبوح اي دل که از کار دو عالم فارغيمدر دو عالم کار ما داريم کز غم فارغيم
و آن دگر عالم گرو داديم و از کم فارغيمکم زديم و عالم خاکي به خاکي باختيم
ما چنان کز عقل بيزاريم از آدم فارغيمعقل اگر در کشت‌زار خاک آدم ده کياست
ما که ترک عقل گفتيم از همه غم فارغيمخاک عشق از خون عقلي به که غم‌بار آورد
چون سليمان حاضر است تخت و خاتم فارغيمعشق داريم از جهان گر جان مباشد گو مباش
ما به دريا نيم مستيم و ز همدم فارغيمهمدم ما گر به بوي جرعه مستي شد تمام
ما که مي پيدا خوريم از کار محرم فارغيممحرم از بهر نهان کاران به کار آيد حريف
جام جم بر سنگ زن کز جام و از جم فارغيماين لب خاکين ما را در سفالي باده ده
ما خراب دوستيم از طاق و طارم فارغيمچرخ و اختر چيست طاق آرايشي و طارمي است
هرچه زخم آيد ببوسيم و ز مرهم فارغيمتن سپر کرديم پيش تير باران جفا
ما نه دين داريم و نه دل وز شما هم فارغيمگر شما دين و دلي داريد و از ما فارغيد
ما هم از دام تو دوريم و هم از دم فارغيمچند دام از زهد سازي و دم از طاعت زني
از اميد جنت و بيم جهنم فارغيملاف آزادي زني با ما مزن باري که ما
باده ده کز کعبه آزاد و ز زمزم فارغيمچند ياد از کعبه و زمزم کني خاقانيا
چه پرسي ز من حال دل چون ندارمدلي داشتم وقتي، اکنون ندارم
ز خوناب اين دل که اکنون ندارمغريق دو طوفانم از ديده تا لب