خوان خسرو فلک مثال و در او

شاعر : خاقاني

افتابي است ده هلال بر اوخوان خسرو فلک مثال و در او
که نهد بر سپهر خوان مگر اوآفتابي که آفتابش پخت
که نمايد چو غنچه لعل و زر اوآفتابي چو غنچه سر بسته
لعل دارد ميان زر تر اوغنچه دارد زر تر اندر لعل
دارد از باغ شاه باختر اوافتابي که خاورش دهن است
که به مريخ ماند از گهر اوگزلک شاه سعد ذابح دان
آورد ده هلال در نظر اوسر مريخ گوهرش زيبد
خوش بخندد ناظرانش بر اوهر هلالي کز او کنند جدا
نگذارد ز ده هلال اثر اوسر مريخ کفتاب شکافت
چون شفق سرخ دارد آستر اوابره‌ي آفتاب اگر زرد است
از برون عطر و از درون شرر اومجمر زر نگر که مي‌دارد
داشت از آب خضر آبخور اوبهر خوان سکندر دوران
بر سر خوان رسيد ما حضر اوچون به حضرت رسيد خاقاني
بندش کجا کند فلک و زرق و بند اوخاقاني از نشيمن آزادي آمده است
بر کهکشان و خوشه بود ريشخند اوننديشد از فلک نخرد سنبلش به جو
قصاب حلق خلق بود گوسفند اوزين مرغزار سبز نجويد حيات از آنک
هم خضر خان ومشغله‌ي اوز کند اوخضر است و خان و خانه به عزلت کند به‌دل
کان را که برگزيد گزيدش گزند اوخاقاني از حريف گزيدن کران گزيد
چون دست يافت سوخت و را سقط زند اوهرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود
سردي آب بين که شود چشم‌بند اوخورشيد ديده‌اي که کند آب را بلند
سرکه نمايد آن، سخن لوزه کند اوحاسد که بيند اين سخن همچو شير و مي
زين پس نشود عالم خاک آبخور تواي پور ز خاقاني اگر پند پذيري
خون تو خورد دايه‌ي بيدادگر توخاک است تو را دايه از آن ترس که روزي
دايه خورد آن خون ز لب شير خور توشيري که لبت خورد ز دايه چو شود خون
گر چهره‌ي خاک است کنون پي سپر توناچار شود چهره‌ي تو پي سپر خاک
فردا غذي خاک دهند از جگر توامروز غذاي تو دهند از جگر خاک
که از بقا نسب ذات توست حاصل ازوبه نسبت از تو پيمبر بنازد اي سيد
سلاله‌ي گل اوئي و لاله‌ي گل اوعزيز ز تو کس نيست بر پيمبر از آنک
در اين سراچه‌ي خاکي که دل خرابم ازوزري که نقد جواني است گم شد از کف عمر
بدان طمع که زر عمر باز يابم ازوبه آب ديده نبيني که خاک مي‌شويم
گفتم از صد خر مصري است به آن دل دل توخواجه بر استر رومي خر مصري مي‌ديد
نه ز بانگ خر مصري است کم آن غلغل توتو به قيمت ز خر مصر نه‌اي کم به يقين
تو خر اطلسي و هست عبائي جل توآن خر مصر عبائي است و ز اطلس جل او
که به دل در حق بدخواه شدم نيکي خواهمن که خاقانيم اين مايه صفا يافته‌ام
به نکوکار پناه آرم و او هست گواهچون شوم سوخته از خامي گفتار بدان
ليک گويم که مرا از بدشان دار نگاهکه نگويم که مکافات بديشان بد کن
بشنو آن ناله‌ي پراکندهبر در خواجه از تظلم خلق
بالش از بالش پر آکندهخواجه از باد تکيه‌گه کرده
يافت خاقاني از جهان هر سههرچه امن و فراغت است و کفاف
صحت آمد وراي آن هر سهگرچه هر سه وراي مملکت است