چون يوسف سپهر چهارم ز چاه دي

شاعر : خاقاني

آمد به دلو در طلب تخت مشتريچون يوسف سپهر چهارم ز چاه دي
آمد که آمد آن فلک ملک پروريسياره‌اي ز کوکبه‌ي يوسف عراق
هين سجده هين که جستي ازين چاه مضطريهان مژده هان که رستي ازين قحط مردمي
تو قحط بين و کوکبه‌ي يوسف ايدريتو چه نشين و موکب سياره آشنا
چون در ظلال يوسف صديق ديگريخاقانيا چه ترسي از اخوان گرگ فعل
جان برفشان بضاعت مزجاة کهترييا ايهاالعزيز بخوان در سجود شکر
او را رسد بر افسرشان صاحب افسريکنجا که افسر سر گردن‌کشان بود
تضمينش کن در اين دو سه منظوم گوهريفصلي که در معارضه‌ي غير گفته‌اي
از چرخ بادريسه سراسيمه سرترياي در قمار چرخ مسخر به دست خون
تو فتنه را بهانه ز خاقاني آوريغوغاي سرکشان فلک پايدام توست
بر عنکبوت يک‌تنه تهمت چه مي‌بريزنبور کافر ار پي غوغا به کين توست
چون بر در مشبک زنبور کافريدر اوهن‌البيوت چه ترسي ز عنکبوت
ترس از هژبر دار در آن صورت نريسرپنجگي نه سيرت خرگوش خنثي است
از سامري هراس نه از گاو سامرياز روزگار ترس نه از رند روزگار
از جوشن کشف چه هراسي؟ چه غم خوري؟چون دور باش در دهن مار ديده‌اي
کوشي که نيم بال بيابي و بر پريخاقانيا چو طوطي ازين آهنين قفس