گويند کز تبي ملک الشرق درگذشت

شاعر : خاقاني

اي قهر زهردار الهي چنين کنيگويند کز تبي ملک الشرق درگذشت
اي مرگ ناگهان تو تباهي چنين کنيمرگ از سر جوان جهان‌جوي تاج برد
او را بدو نمود که شاهي چنين کنيشاهي خداي راست که حکم اين چنين کند
عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهيخاقاني است بلبل عنقا سخن ولي
پندار چه تلخ هست کم از نوش چون نهيخاقانيا زمانه تو را پند مي‌دهد
چون موم خازنانش پس گوش چون نهيبر خازنان فکر مبارش ز راه گوش
جز بهر سجود خم نکرديپاکا ملکا قد فلک را
الا به سپيده دم نکرديجلاب خواص درد سر را
در ناکردن ستم نکرديبر من که پرستشت نکردم
وآن چيست که از کرم نکرديآن چيست که از بدي نکردم
چون وقت رسيد هم نکرديگفتي که کنم جزاي جرمت
جز نامزد حرم نکرديخاقاني را که مرغ عشق است
در شان عهدت آمده آيات محکمياي بزم تو فروخته رايات خرمي
هم جرم آفتابي و هم چرخ اعظمياز غايت احاطت و از قوت و شرف
افلاک را کني به سياست معلميوقت است کز براي هلاک مخالفان
از برج خرمي به سوي چرخ خرميبر آسمان فتح خرامي چو آفتاب
کز دهر به بخت نيک زاديگفتي که سپاس کس مبر بيش
خورده بر کشت‌زار شاديآري منم از دعاي پيران
کاموخت مرا ملک نهاديباقي شدم از هدايت عم
گفت افضل شرق و غرب باديعم کرد مرا دعا گه نزغ
مردم رسد به مردم، باور بکردميباور نکردمي که رسد کوه سوي کوه
من مردمم چرا نرسيدم به مردمي؟کوهي بد اين تنم که بدو کوه غم رسيد
در همه تبريز اندهکده‌اي بينم جايتو همه کاخ طرب سازي و خاقاني را
تو بدين ششدره‌ي خويش تفاخر منماياو بدين يک دره‌ي خويش تکلف نکند
زحل نحس ز من راست به يک جا دو سرايماه در هفت فلک خانه يکي دارد و بس
به نظم و نثر همانا که پيش‌کار منندياگر معزي و جاحظ به روزگار منندي
وگر به دور منندي دوات‌دار مننديز بورشيد و ز عبدک مثل زنند به شروان
که فخر زور و زرستي گر اختيار مننديبه زور و زر نفريبم چو زور و زر وزيران
وزارت و هنر امروز در شمار مننديبر آسمان وزارت گر انجم هنرستي
قدح ليمان مرا شعار نيابيمدح کريمان کنم، چرا نکنم ليک
در همه گلزار خلد خار نيابيدر همه ديوان من دو هجو نبيني
تا از ميان موج سياست برون شويخاقانيا ز خدمت شاهان کران طلب
کب فسرده آئي و درياي خون شويچون جام و مي قبول و رد خسروان مباش
چون ماه گه کم آئي و گاهي فزون شوياز قرب و بعدشان که چو خورشيد قاهرند
گه سرفراز گردي و گاهي نگون شويدر يک شب از قبول و ز رد چون بنات نعش
مايه بجز طبع پيچ پيچ نداريرو که سوي راستي بسيج نداري
هيچ نداري خبر که هيچ نداريدايم پنداشتي که داري چيزي
کانچه بود در پس بسيج نداريتا کي گوئي که بوده‌ام به بسيجات
ز آنکه دل مردمي بسيج نداريخاطر خاقاني از بسيج ببردي
که وجود همه ممکن تو کنيصانعا شکر تو واجب شمرم
که زخاک اين همه کائن تو کنيکائنا من کان خاک در توست
نتوان کرد وليکن تو کنيگرچه از وجه عدم عين وجود
هم در آن کوه معاون تو کنيدل خاقاني اگر کوه غم است
وز صفا مهر خزائن تو کنيتو خزائن نهي اندر نفسش
آن مساويش محاسن تو کنيگر حسودانش مساوي گويند
که تو سوزاني و ساکن تو کنيامن و بيم از تو همي دارد و بس
در ره بيم هم ايمن تو کنيور ره امن تو پيش آري هم
خار در ديده‌ي طاعن تو کنيطاعنان خسته دلش مي‌دارند
خاک بر تارک کاهن تو کنيتاج بر فرق محمد تو نهي
چون جان پدر شد به ديگر سرايپسر، خاندان را بود خانه‌دار
ولي عطسه‌ي شير ماند بجاياگر شير برجا نماند رواست
درون خانه را گربه به کدخدايبرون بيشه را شير به ميزبان
گزيرد ز شير نبرد آزمايجهان را بنگزيرد از گربه ليک
که ده غرش شير دندان نمايکه در خانه آواز يک گربه به
ز دندان يک موش آفت فزايکه ده چار ديوار گردد خراب
چو از خشم بهرام بد کرد راينه پرويز پرداخت لنگر بري
که تو اهل وفاش پنداريکيست ز اهل زمانه خاقاني
هان و هان تاش دوست نشماريدوستي کز سر غرض شد دوست
پاسخش ده که دوست چون داريخواجه گويد که دوست دار توام
چون شد خوار خوار انگاريتا عزيزم مرا عزيز کني
يا عزيزم کني گه خوارييا بلندم کني گه پستي
کاخر آن شرط را بجاي آريبا من اين دوستي به شرطي کن
گر تو بيني ز من نيازاريکان خطائي که حق ز من بيند
زير پاي بلام مگذاريور شود خصم من زبردستي
خاقاني ازين دو جنس کم جويصبح کرم و وفا فرو شد
دست از صفت وفا فرو شويپاي طلب از کرم فرو بند
رو مرثيه‌ي وفا همي گويشو تعزيت کرم همي‌دار