اي قهر زهردار الهي چنين کني | | گويند کز تبي ملک الشرق درگذشت |
اي مرگ ناگهان تو تباهي چنين کني | | مرگ از سر جوان جهانجوي تاج برد |
او را بدو نمود که شاهي چنين کني | | شاهي خداي راست که حکم اين چنين کند |
عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهي | | خاقاني است بلبل عنقا سخن ولي |
پندار چه تلخ هست کم از نوش چون نهي | | خاقانيا زمانه تو را پند ميدهد |
چون موم خازنانش پس گوش چون نهي | | بر خازنان فکر مبارش ز راه گوش |
جز بهر سجود خم نکردي | | پاکا ملکا قد فلک را |
الا به سپيده دم نکردي | | جلاب خواص درد سر را |
در ناکردن ستم نکردي | | بر من که پرستشت نکردم |
وآن چيست که از کرم نکردي | | آن چيست که از بدي نکردم |
چون وقت رسيد هم نکردي | | گفتي که کنم جزاي جرمت |
جز نامزد حرم نکردي | | خاقاني را که مرغ عشق است |
در شان عهدت آمده آيات محکمي | | اي بزم تو فروخته رايات خرمي |
هم جرم آفتابي و هم چرخ اعظمي | | از غايت احاطت و از قوت و شرف |
افلاک را کني به سياست معلمي | | وقت است کز براي هلاک مخالفان |
از برج خرمي به سوي چرخ خرمي | | بر آسمان فتح خرامي چو آفتاب |
کز دهر به بخت نيک زادي | | گفتي که سپاس کس مبر بيش |
خورده بر کشتزار شادي | | آري منم از دعاي پيران |
کاموخت مرا ملک نهادي | | باقي شدم از هدايت عم |
گفت افضل شرق و غرب بادي | | عم کرد مرا دعا گه نزغ |
مردم رسد به مردم، باور بکردمي | | باور نکردمي که رسد کوه سوي کوه |
من مردمم چرا نرسيدم به مردمي؟ | | کوهي بد اين تنم که بدو کوه غم رسيد |
در همه تبريز اندهکدهاي بينم جاي | | تو همه کاخ طرب سازي و خاقاني را |
تو بدين ششدرهي خويش تفاخر منماي | | او بدين يک درهي خويش تکلف نکند |
زحل نحس ز من راست به يک جا دو سراي | | ماه در هفت فلک خانه يکي دارد و بس |
به نظم و نثر همانا که پيشکار منندي | | اگر معزي و جاحظ به روزگار منندي |
وگر به دور منندي دواتدار منندي | | ز بورشيد و ز عبدک مثل زنند به شروان |
که فخر زور و زرستي گر اختيار منندي | | به زور و زر نفريبم چو زور و زر وزيران |
وزارت و هنر امروز در شمار منندي | | بر آسمان وزارت گر انجم هنرستي |
قدح ليمان مرا شعار نيابي | | مدح کريمان کنم، چرا نکنم ليک |
در همه گلزار خلد خار نيابي | | در همه ديوان من دو هجو نبيني |
تا از ميان موج سياست برون شوي | | خاقانيا ز خدمت شاهان کران طلب |
کب فسرده آئي و درياي خون شوي | | چون جام و مي قبول و رد خسروان مباش |
چون ماه گه کم آئي و گاهي فزون شوي | | از قرب و بعدشان که چو خورشيد قاهرند |
گه سرفراز گردي و گاهي نگون شوي | | در يک شب از قبول و ز رد چون بنات نعش |
مايه بجز طبع پيچ پيچ نداري | | رو که سوي راستي بسيج نداري |
هيچ نداري خبر که هيچ نداري | | دايم پنداشتي که داري چيزي |
کانچه بود در پس بسيج نداري | | تا کي گوئي که بودهام به بسيجات |
ز آنکه دل مردمي بسيج نداري | | خاطر خاقاني از بسيج ببردي |
که وجود همه ممکن تو کني | | صانعا شکر تو واجب شمرم |
که زخاک اين همه کائن تو کني | | کائنا من کان خاک در توست |
نتوان کرد وليکن تو کني | | گرچه از وجه عدم عين وجود |
هم در آن کوه معاون تو کني | | دل خاقاني اگر کوه غم است |
وز صفا مهر خزائن تو کني | | تو خزائن نهي اندر نفسش |
آن مساويش محاسن تو کني | | گر حسودانش مساوي گويند |
که تو سوزاني و ساکن تو کني | | امن و بيم از تو همي دارد و بس |
در ره بيم هم ايمن تو کني | | ور ره امن تو پيش آري هم |
خار در ديدهي طاعن تو کني | | طاعنان خسته دلش ميدارند |
خاک بر تارک کاهن تو کني | | تاج بر فرق محمد تو نهي |
چون جان پدر شد به ديگر سراي | | پسر، خاندان را بود خانهدار |
ولي عطسهي شير ماند بجاي | | اگر شير برجا نماند رواست |
درون خانه را گربه به کدخداي | | برون بيشه را شير به ميزبان |
گزيرد ز شير نبرد آزماي | | جهان را بنگزيرد از گربه ليک |
که ده غرش شير دندان نماي | | که در خانه آواز يک گربه به |
ز دندان يک موش آفت فزاي | | که ده چار ديوار گردد خراب |
چو از خشم بهرام بد کرد راي | | نه پرويز پرداخت لنگر بري |
که تو اهل وفاش پنداري | | کيست ز اهل زمانه خاقاني |
هان و هان تاش دوست نشماري | | دوستي کز سر غرض شد دوست |
پاسخش ده که دوست چون داري | | خواجه گويد که دوست دار توام |
چون شد خوار خوار انگاري | | تا عزيزم مرا عزيز کني |
يا عزيزم کني گه خواري | | يا بلندم کني گه پستي |
کاخر آن شرط را بجاي آري | | با من اين دوستي به شرطي کن |
گر تو بيني ز من نيازاري | | کان خطائي که حق ز من بيند |
زير پاي بلام مگذاري | | ور شود خصم من زبردستي |
خاقاني ازين دو جنس کم جوي | | صبح کرم و وفا فرو شد |
دست از صفت وفا فرو شوي | | پاي طلب از کرم فرو بند |
رو مرثيهي وفا همي گوي | | شو تعزيت کرم هميدار |