برقع زرنگار بندد صبح

شاعر : خاقاني

نقش رخسار يار بندد صبحبرقع زرنگار بندد صبح
آينه بر عذار بندد صبحاز جنيبت فرو گشايد ساخت
که همه مشک بار بندد صبحدم گرگ است يا دم آهو
گوي زر آشکار بندد صبحبدرد جيب آسمان و بر او
و آتش اندر حصار بندد صبحببرد نقب در حصار فلک
چشمه در جويبار بندد صبحجويباري کند ز دامن چرخ
بيرق شاهوار بندد صبحاز براي يک اسبه شاه فلک
که زر اندود تار بندد صبحکتف کوه را ردا بافد
کشتي زرنگار بندد صبحبهر درياکشان بزم صبوح
جرم بر روزگار بندد صبحپرده‌ي عاشقان درد و آنگه
زيور ناله دار بندد صبحبر گلو گاه مرغ رنگين تاج
باز نقش بهار بندد صبحبرگ ريز خزان کند انجم
عقد بر شهريار بندد صبحروز را بکر چون برون آيد
ظل حق مالک الرقاب ملوکخسرو اعظم آفتاب ملوک
بشنو از مرغ هين صلاي صبوحمرغ خوش مي‌زند نواي صبوح
آن نفس صرف کن براي صبوحنورهان دو صبح يک نفس است
تو و ريحان و راح و راي صبوحراح ريحاني ار به دست آري
تو و بيغوله‌ي سراي صبوحپي غولان روزگار مرو
از مي آفتاب زاي صبوحساغري پيش از آفتاب بخواه
روز يک اسبه در قفاي صبوحرطل پرتر بران که خواهد راند
از نفس‌هاي جان‌فزاي صبوحروز آن سوي کوه سرمست است
رقص درگيرد از قواي صبوحچه عجب گر موافقت را کوه
که نگيرد صلاح جاي صبوحزهد بس کن رکاب باده بگير
چون شود دل عنان گراي صبوحيک رکابي مپاي بر سر زهد
چاشت تا شام کن قضاي سبوحروز اگر رهزن صبوح شود
لعل گردان به جرعه‌هاي صبوحديده‌ي روز را چو روي شفق
ياد شه گير در صفاي صبوحخوانچه کن باده کش چو خاقاني
سر سامانيان جلال الدينشاه ايرانيان جلال الدين
شاهدان کار جان کنند همهعاشقان جان فشان کنند همه
داو عشرت روان کنند همهدر قماري که با ملامتيان
که صبوح از نهان کنند همهجرعه ريزند بر سلامتيان
خاکش اندر دهان کنند همهور کسي توبه بر زبان راند
لعبت از استخوان کنند همهبر سر تخت نرد چون طفلان
که بر او شش نشان کنند همهکعبتين بر مثال پروين است
رخ ز مي گلستان کنند همهوآنچه در بزمگه حريفانند
سخره بردخمه‌بان کنند همهبدرند از سماع دخمه‌ي چرخ
زخمه را ترجمان کنند همهمطربان از زبان بربط گنگ
پاي گيسو کشان کنند همهچنگ را با همه برهنه سري
ز انس صيد روان کنند همهچون به کف برنهند ساغر مي
ياد شاه اخستان کنند همهدر بر دف هر آنچه حيوانند
روي دولت نگاهبان عجمپشت ملت خدايگان امم
کب عشرت روان کنيد امروزخاصگان جهد آن کنيد امروز
روز در کار آن کنيد امروزتا به شب هم صبوح نوروز است
روضه‌ي انس و جان کنيد امروزانسيان را هم از مصحف انس
حجره چون گلستان کنيد امروزز آن گلي کز حجر، نه از شجر است
ز آتش ارزن فشان کنيد امروزهست روي هوا کبوترفام
آسمان را نهان کنيد امروززآتشي کفتاب ذره‌ي اوست
آفتابي عيان کنيد امروزوز ميي کسمان پياله‌ي اوست
باده راوق بدان کنيد امروزبيد را چون زکال کرد آتش
آهنين آشيان کنيد امروزاز پي آن تذرو زرين پر
حصن بام آسمان کنيد امروزبهر مريخ آفتاب علم
قبله از رويمان کنيد امروزروميان چون عرب فرو گيرند
داغ شاه جهان کنيد امروزران خورشيد را بدان آتش
بوالمظفر نشان کنيد امروزبازوي زهره را به نيل فلک
شاه گيتي‌ستان کشور بخشبحر جود اخستان گوهر بخش
جام به وام از چمانه بستانيمداد عمر از زمانه بستانيم
تا رکاب سه‌گانه بستانيمساقيا اسب چار گامه بران
به سر تازيانه بستانيماسب درتاز تا جهان طرب
همه نقد از خزانه بستانيمنسيه داريم بر خزانه‌ي عيش
دورها در ميانه بستانيمساتگيني دهيم و جور خوريم
چار کاس مغانه بستانيميک دو دم بر سه قول کاسه‌گري
ديت از باده‌خانه بستانيمعقل اگر در ميانه کشته شود
آتشي بي‌زبانه بستانيمبه سفالي ز خانه‌ي خمار
نقل از آن ناردانه بستانيملب ساقي چو نوش نوش کند
تا قصاص از زمانه بستانيمبا جراحت بساز خاقاني
طعمه‌ي بي‌بهانه بستانيمزين سيه کاسه دست کفچه کنيم
بهر خسرو نشانه بستانيمدر شکر ريز نوعروس بقا
قامع اوج اختر پنجمملک الملک کشور پنجم
عبرت کار يکدگر ماييمنااميدان غصه‌خور ماييم
همه سرگوش و بي‌خبر ماييمماهي‌آسا ميان دام بلا
همه تن چشم و بي‌بصر ماييمکعبتين‌وار پيش نقش قضا
گرو رقعه‌ي قدر ماييمزين دو تا کعبتين و سي مهره
وه که در ششدر خطر ماييمدستخون است و هفده خصل حريف
نوح ايام را پسر ماييمغرق طوفان وحشتيم ايراک
هيچ بن هيچ را پدر ماييمباد نسبت به ما کند زيراک
وز همه کم‌عيارتر ماييمکم ز هيچ‌اند جمله هيچ کسان
چه عجب خاک پي سپر ماييمجرعه چينان مجلس همه‌ايم
قلب کاران کيسه بر ماييمدست غيري مبر که در همه شهر
تازه روي و سيه جگر ماييمهمچو آيينه از نفاق درون
آنکه کس نيست مختصر ماييمچند گوئي که کس به ده در نيست
سگ خاقان تاجور ماييمهر زمان گويي از سگان که‌ايد
جاه سلجوقيان موفر ازوستشاه ايرانيان مظفر ازوست
رستخيز از جهان برانگيزدعشقت آتش ز جان برانگيزد
زمهرير از روان برانگيزدباد سودات بگذرد بر دل
سيل خون از ميان برانگيزدخيل عشقت به جان فرود آيد
که قيامت ز جان برانگيزدتا قيامت غلام آن عشقم
وز درونم فغان برانگيزداز برونم زبان فروبندد
لرزه از استخوان برانگيزدتب پنهاني غم تو مرا
تب عشق از نهان برانگيزدناله پيدا از آن کنم که غمت
از سرم گرد از آن برانگيزدهجر بر سر موکل است مرا
از سرم يک زمان برانگيزدشحنه‌ي وصل کو که هجر تو را
آتش از آسمان برانگيزدآه خاقاني از تف عشقت
باد آتش فشان برانگيزدچون حديثي کند دل از دهنش
آب آتش نشان برانگيزدفر شروان شهي ز راه زبان
مستحق الخلافتين خود اوستبي‌خلافي خليفه‌ي خرد اوست
يوسف از چاه و دلو رست آخرآفتاب از وبال جست آخر
دلو را ريسمان گسست آخرچاه را سر فرو گرفت الحق
آمد و در فکند شست آخرچشمه‌ي خور به حوض ماهي دان
خاتم آورد باز دست آخرچون سليمان نبود ماهي‌گير
شاه افلاک برنشست آخربا وشاقان خاص گيسو دار
خيل دي ماه را شکست آخربيست و يک خيلتاش سقلا بيش
از پي اين کبود طست آخرخايه‌ي زر پريد مرغ‌آسا
تنگ بر نقره خنگ بست آخرچرخ را چون سمند نعل افکند
شب به کاهش فتاد پست آخرروز پرواز کرد و بالا شد
وآقسنقر ز بيم جست آخربر قراسنقر اوفتاد شکست
پيش داراي دين پرست آخرقدر گيتي بهار بفزايد
چون دقايق رسد به شصت آخردرجي در رقم شود مرفوع
هر نيائيش بر زمين ملک استاز کيومرث کاولين ملک است
اختران نور مطلقش دانندعرشيان سايه‌ي حقش دانند
چون سکندر موفقش دانندچون فريدون مظفرش گويند
گر کند خطبه بر حقش دانندخاطب او را به ملک هفت اقليم
بگذراند مصدقش دانندور گواهي به چار حد جهان
گر محيط است زورقش داننددر کف بحر کف او گردون
از خم تيغ ازرقش دانندچرخ اخضر چو در شود به شفق
اينکه چرخ مطبقش داننددود آن آتش مجسم اوست
کاخور خاص ابلقش دانندچرخ را خود همين تفاخر بس
کنجهان حد خندقش داننداين جهان راز راي او حصني است
لرزه‌ي برق بيرقش دانندکوه را ز اژدهاي بيرق او
از سعادت چه رونقش داننددشمنش داغ کرده‌ي زحل است
نان در او بست احمقش دانندهرکه جوش تنور طوفان ديد
صد جرير و فزردقش دانندراوي من که مدح شه خواند
عنصري را دهم سه شش پيشيبر بساطش به مدحت انديشي
سکه‌ي دين به نام او زيبدشاه انجم غلام او زيبد
لاجرم روم رام او زيبدتيغ هنديش صيقل کفر است
که سکندر غلام او زيبدبا سکندر برابرش ننهم
تشنه‌ي فيض جام او زيبدکب حيوان کجا سکندر جست
ار ز گفتار خام او زيبدآنچه نخاس ارز يوسف کرد
که پرش بر سهام او زيبدنسر طائر بيفکند شهپر
در ظلال حسام او زيبدماه منجوق گوهر سلجوق
سايه‌ي احتشام او زيبدمدد پاس دوده‌ي عباس
که رديف دوام او زيبدصورت عدل تنگ قافيه است
درع بالاي تام او زيبدآسمان گرنه سرنگون خيزد
ساعد شه مقام او زيبدفرخ آن شاه‌باز کز پي صيد
جايگاه زمام او زيبدبخ بخ آن بختيي که کتف رسول
عدل شه پايدام او زيبددولت تيز مرغ تيز پر است
ساقي کاس او صف ملک استچنبر کوس او خم فلک است
موج خون چون زند سر تيغشگرنه درياست گوهر تيغش
موج درياي اخضر تيغشکوه را چون سفينه بشکافد
مي برآيد برابر تيغشزهره از حلق اژدهاي فلک
از نهنگ زبان‌ور تيغشماهي چرخ بفگند دندان
نقطه نقطه است پيکر تيغشگر ز نصرت نه حامله است چرا
چشمه‌ي خور ز آذر تيغشبفسرد چون نمک ز چشمه‌ي خور
آتش آب پرور تيشسنگ البرز را کند آهک
تيغ حيدر برادر تيغشدورها بوده در زمين بهشت
زان به هند است مفخر تيغشاين به هند اوفتاد و آن به عرب
ماند پوشيده اختر تيغشهمچو آدم به هند عريان بود
سبز از آن گشت منظر تيغشبرگ انجير بر تنش بستند
سر مريخ گوهر تيغشزحل آن را کشد که زخم زند
يا پلنگي است بر سر تيغشگويي اندر کف زحل موشي است
در خزر پيل پرورد عدلشدر حبش سنقر آورد عدلش
دست جودش به کان در آويزدوصف خلقش به جان در آويزد
سلسله ز آسمان در آويزدعدلش از آسمان ندارد عار
بر سر دشمنان در آويزدآسمان را به موئي از سر قهر
وز گلوي جهان در آويزددست ظلم جهان ببرد شاه
سرنگون ز آستان در آويزدبکشد شخص بخل را کرمش
با نهنگ دمان در آويزدچون شود بحر آتشين از تيغ
به زه آن کمان در آويزدخصم شاه ار کمان کشد حلقش
که به شاه کيان در آويزداز کيان است چرخ سرپنجه
زاغ کز استخوان در آويزدمرد شهباز گوشت‌خوار کجاست
که سماک از سنان در آويزدراي باريک اوست قائد حلم
کوهي از موي از آن در آويزدراي او چون ميان معشوق است
که چو قرآن به جان در آويزدشعر من معجزي است در مدحش
خادم کعبه‌بان در آويزدبر در کعبه شايد ار شعرم
مثل من خود هنوز در عدم استچون مني را مگو که مثل کم است
عقد اقبالش اختران بستندنقش بختش بر آسمان بستند
کمر حکم او از آن بستندخسروانش سزند غاشيه‌دار
ديده چون ناي بر ميان بستندسينه چون چنگ بر کتف بردند
عقد بر شاه کامران بستندبخت را کوست بکر دولت زاي
شير چرخش بر آستان بستندبهر تهديد سگ‌دلان نفاق
بر درخت گل امان بستندچرخ را خود بر آستانش چو سگ
هم سگان درش دهان بستندسگ ديوانه‌ي ضلالت را
نام قصاب بر شبان بستندآن کسان کاسمانش ميخواندند
ز اختران زنگل زوان بستندکسمان را به حکم هارونش
زيور چتر کاويان بستندخسروان گرز گاوسارش را
رخت بر گاو آسمان بستنداختران پيش گرز گاو سرش
در جگر سده‌ي گران بستندسائلان را ز نعمت جودش
ضفدع اندر بن زبان بستندشاعران را ز رشک گفته‌ي من
سر خصمانش تخت خاک شده استتخت شاه افسر سماک شده است
ظل چترش به آفتاب رساداز حقش ظل حق خطاب رساد
پهلوان جهان خطاب رسادهر غلاميش را ز سلطانان
به شه مصطفي رکاب رسادوحي نصرت ز آسمان ظفر
نجده‌ي شاه کامياب رساداز ملايک به قدر لشکر مور
نامه‌ي عمرشان به آب رساددشمناني که آب و جاهش راست
به عدو نامه‌ي عذاب رسادزين دو رنگين کبوتر شب و روز
خصم را آيت عقاب رسادشاه را سوره‌ي فتوح رسيد
آفتاب هوا نقاب رسادهمه ساله به دستش از مي و جام
تف قاروره‌ي شهاب رسادز آتش تيغ او به اهرمنان
تيغ برانش را قراب رسادز آسمان کان کبود کيمختي است
همه نيلوفر از سراب رسادهر کجا باد موکبش بگذشت
نقب ايام بر خراب رساداز پي امن حصن دولت او
ملک الموت را شتاب رسادوز پي جان ربودن خصمش
نه فلک ز اتفاق عرش گرفتاين دعا رفت و ساق عرش گرفت