دردي است مرا به دل دوايم بکنيد

شاعر : خاقاني

گرد سر آن شوخ فدايم بکنيددردي است مرا به دل دوايم بکنيد
زنجير بياريد و به پايم بکنيدديوانه‌ام و روي به صحرا دارم
ما را ز بهار ما نسيمي نرسيدديدي که نسيم نوبهاري بوزيد
آن گل‌رخ ما پرده نشيني بگزيددردا که چو گل پرده‌ي خلوت بدريد
بيچاره و عاجز و گرفتار مبادکس همچو من غريب بي‌يار مباد
هر جا که طبيب نيست بيمار مباددرد هجران مرا به جان آورده
وان سايه که بد نشان من هم بنمانددرياب که دل برفت و تن هم بنماند
کاينجا که منم جاي سخن هم بنماندمن در غم تو نماندم اين خود سخن است
و آن جان که کتاب صبر مي‌خواند نماندآن تن که حساب وصل مي‌راند نماند
ور وهم کني که جان بجا ماند، نماندگر بوي بري که غم ز دل رفت، نرفت
روشن جاني از آسمان زير آمدهرچند که از خسان جهان سير آمد
بر ره منشين که کاروان دير آمدخاقاني از اين جنس در اين دور مجوي
هجر آمد و تب‌هاي فراوانم دادجانان شد و دل به دست هجرانم داد
تا بر لب يار بوسه نتوانم دادتب اين همه تب‌خال پي آنم داد
زو در دل شمع آتش افروخته‌اندتا عشق به پروانه درآموخته‌اند
کز روي موافقت بهم سوخته‌اندپروانه و شمع اين هنر آموخته‌اند
در وصل تو چشمم از نظر باز افتاددر راه تو گوشم از خبر باز افتاد
از پاي درآمد و به سر باز افتادچون خوي تو را به سر نيفتاد دلم
بر چهره‌ي او نور سعادت باشدهرکس که ز ارباب عبادت باشد
در خدمت او بخت ارادت باشدايام وجود او به او فخر کنند
روي تو چو لاله خال مشکين داردلعلت چو شکوفه عقد پروين دارد
تا نرگس تو چو خوشه زوبين داردمن در غم تو چو غنچه بندم زنار
نه سرو نه سبزه ماند، نه لاله، نه ورددر باغچه‌ي عمر من غم پرورد
نه خوشه نه دانه ماند، نه کاه نه گردبر خرمن ايام من از غايت درد
دندانت موافق دلم گشت به دردچون درد تو بر دلم شبيخون آورد
کو با دل من موافقت داند کرداندر همه تن نبود جز دندانت
باري ز خودم خلاص دادن داندبخت ار به تو راه دادنم نتواند
از غصه که بي تو مانده‌ام برهاندتا مانده‌ام ار پيش توام بنشاند
گردون ز توام برات دولت راندبخت ار به مراد با توام بنشاند
مرفق چه دهم تا ز منت نستاندپروانه‌ي بخت را به ديوان وصال
از اين دل گم بوده خبر باز آردروزي فلکم بخت بد ار باز آرد
وصل آيد و آبم به جگر باز آردهجران بشود آتشم از دل ببرد
پس آتش تب چرا ازو نگريزدمعشوقه ز لب آب حيات انگيزد
آخر به چه زهره تب در او آويزدآن را که لب دم مسيحا خيزد
زين روي بنفشه حلقه درگوش نمودزلف تو بنفشه ار غلامي فرمود
کو حلقه به گوش زلف تو خواهد بوددر باغ بنفشه را شرف زان افزود
برخواندم و زو شبي دگر کردم سودچون نامه‌ي تو نزد من آمد شب بود
اندر دو شبم هزار خورشيد نمودپس نور معاني تو سر بر زد زود
نوميدي و چرخ داد کارت ندهدخاقاني از آن کام که يارت ندهد
غرقه شدي و زود گذارت ندهددر آرزوئي که روزگارت ندهد
ناخورده شراب در خمار است آن مردامشب نه به کام روزگار است آن مرد
القصه به طول‌ها چه زار است آن مردآسيمه سر از فراق يار است آن مرد
تا چشمه‌ي خضر و ماه و شعري نگريددر باغ شعيب و خضر و موسي نگريد
بر آب روان سايه‌ي موسي نگريددر زير درخت شاخ طوبي نگريد
گر جرم کند و گر عفو او داندگر بد دارد و گر نکو او داند
من بر سر اينم آن او او داندتا زنده‌ام از وفا نگردانم سر
تب دوش تن مرا بيازرد به دردگردي لبت از لبم به بوسي آزرد
تب خال مکافات لبم خواهد کردامروز تبم برفت و تب خال آورد
تب با تن من به رنج صد چندان کرددندان من ار دوش لبت رنجان کرد
تب خال چرا لب مرا بريان کردچون دست درازي به لبت دندان کرد
لشکر گه آن زلف سر افکنده بودرخسار تو را که ماه و گل بنده بود
لشکر به شکارگه پراکنده بودزلفت به شکار دل پراکند آري
جان خواهد شحنگي و رنگ آميزدغم شحنه‌ي عشق است و بلا انگيزد
گو ريز که سيم شحنه زين برخيزدخاقاني اگر سرشک خونين ريزد
تا همچو تو صورتي برانگيخته‌اندصد باره وجود را فرو ريخته‌اند
در قالب آرزوي ما ريخته‌اندسبحان الله ز فرق سر تا قدمت
گرگ آشتيي بکن سر افراز مگردآهو بودي پلنگ ب دساز مگرد
چون آمده‌اي ز نيمه ره باز مگردداني که دلم ز عشق تو نيمه نماند
وي کشته به دندان بسد عاشق صداي کشته مرا لعل تو مانند بسد
ز آن پيش که ترتر شود از آب نمددرياب مرا دلا سبک‌تر برکش
کس بر تو بگاه عهد پيشي نکندخاقاني اميد بر تو بيشي نکند
بيگانه‌ي نو رسيده خويشي نکندخويشان کهن عهد چو بيگانه شدند
از چشمه‌ي چشم من دو صد چشمه گشادتا چشم رهي چشم تو را چشمک داد
در چشمه‌ي چشم تو چنان چشم مبادهرچشم که از چشم بدش چشم رسيد
از گوهر آفتاب روشن‌تر بوددري که شب افروزتر از اختر بود
مانا که کلاه چرخ را درخور بودبربود ز من آنکه تو را رهبر بود
گر مرغ دلش زين قفس آزاد آيدخاقاني را جور فلک ياد آيد
وز فريادش عهد ازل ياد آيددر رقص آيد چو دل به فرياد آيد
ساعت ساعت زمان زمان‌تر بايدرخساره‌ي عاشقان مزعفر بايد
دامن دامن، کله کله زر بايدآن را که چو مه نگار در بر بايد
جان‌ها همه صيد چشم جادوي تو انددلها همه در خدمت ابروي تو اند
جوبک زن بام زلف هندوي تو اندترکان ضمير من به شب‌هاي دراز
از ناله‌ي او جهان بناليد به دردتا زخم مصيبت دل خاقاني آزرد
روش چو فلک کبود و چون مه شد زرداز بس که طپانچه زد فرا روي چو ورد
در باغ رخت به کبر پر باز کندچون زاغ سر زلف تو پرواز کند
تا بر گل تو بغلطد و ناز کنددر باغ تو زان زاغ پرانداز کند
غمهاي تو کرد خاک خاقاني باداي از دل دردناک خاقاني شاد
برخي تو جان پاک خاقاني بادروزي که کني هلاک خاقاني ياد
برخيز و مي صبوحي اندر ده زوداي بت علم سيه ز شب صبح ربود
برخيز که خفتنت بسي خواهد بودبردار ز خواب نرگس خون‌آلود
تو مفلسي اين نعمتت آسان نرسدخاقاني هر شبت شبستان نرسد
هر روز سفنديار مهمان نرسدهر شب طلب وصل که روئين دژ را
جانم همه در روضه‌ي رضوان باشدآن شب که دلم نزد تو مهمان باشد
کامشب تن من نيزد بر جان باشدجانم بر توست ليک فرمان باشد
عشاق تو آتش اندر املاک زنندچون رايت حسن تو بر افلاک زنند
تا پيرهن شاهد جان چاک زننداي عالم جان ولايت دل مگذار
برخيز و به خانيان کليدش بسپارخاقاني ازين خانه و خوان غدار
شو خانه و خوان را به خضر خان بگذارخضري تو بخوان و خانه چون داري کار
خاقاني ازين توسن بد دست حذرچرخ استر توسن جل سبز اندر بر
کن حلقه‌ي فرج اوست وين ساخت به زردر ماه نو و ستارگانش منگر
چون شمع بسي نشست بر کرسي زرخاقاني را آنکه بود سلطان هنر
بر نطع نشسته اشک ريزان در براکنون چو چراغ است به کشتن درخور
رخسار چو زر به ناخنان خسته مدارخاقاني اگر يار نمايد رخسار
کز تو همه زر ناخني خواهد ياراز ناخن و زر چهره برنايد کار
کو شتربه است و شير نر احمد نصرخاقاني را ذم کني اي دمنه‌ي عصر
سايه ز بن چاه بري سر قصرنور از سر قصر آوري در بن چاه
در کار شگرف همتي دست برآرخاقاني ازين مختصران دست بدار
خورشيد پرست باش نيلوفر وارپروانه مشو جان به چراغي مسپار
از بخت تو را تخت و هم از دولت بهراي داده تو را دست سپهر و دل دهر
از شوره گل، از غوره مل، از شکر زهرمهر تو کند به لطف و کين تو به قهر
يعني که به مجرمان عاصي رحم آرداني ز چه يک نام حق آمد غفار
پس عفو هميشه مي‌نشستي بيکارگر جاهلي از جهل نکردي گنهي
لب شسته به هفت آب ز آلايش دهردل کوفته‌ام چو تخمکان ز آتش قهر
بيرون همه ترياک و درون سو همه زهرتو بذر قطونا شدي اي شهره‌ي شهر
آبم مبر و چو خاکم افکنده مدارخاکي دل من به آتش آگنده مدار
در محنت و غم مرا پراکنده مدارچون کار من از بخت فراهم نکني
ننشينم تا نخايم آن شکر ترگفتم به دل ار چو ني ببرندم سر
گفت ار مگسي هم ننشيني به شکرپيش شکر از پر مگس ساخت سپر
در ره دلش از راه ببر باز آوراي چرخ مهم را ز سفر باز آور
با او دو به دو بگو خبر باز آورحال دل من يک به يک از من بشنو
وصل تو تمناي هزاران مهجوراي نام تو در شهر به خوبي مشهور
شروان به بهشت ماند اي بچه‌ي حوربا روي تو کافتاب ازو يابد نور
در چشم کسان بزرگ باشد شب و روزهرکس که شود به مال دنيا فيروز
از مال جهان گنج سعادت اندوزگر بخت سعيد و حسن طالع داري
مرغ تو بپرد از نشيمن يک روزدود تو برون شود ز روزن يک روز
ناکام شوي به کام دشمن يک روزگيرم که به کام دوست باشي صد سال
هجران تو شير شرزه را گيرد بزاي چشم تو فتنه‌ي فلک را قلوز
با غارت تو عفي الله از غارت غزاي زلف تو بر کلاه خوبي قندز
وي شيشه‌ي عشرت شکن شعبده بازاي نيش به دل زين فلک سفله نواز
وي نوبت مهرت چو ازل دور آغازاي مدت جورت چو ابد دير انجام
وي شب شب وصل است دژم باش و درازاي زلف بتم به شب سياهي ده باز
وي صبح کرم کن و ميا زآن سو بازاي ابر برآي و پرده بر ماه انداز
وي چرخ مدر پرده‌ي خاقاني بازاي ماه شب است پرده‌ي وصل بساز
اي صبح کليد روز در چاه اندازاي شب در صبح‌دم همي دار فراز
اينک دل و تن توراست با من مستيزدل سغبه‌ي عشق توست با تن مستيز
اي دوست کش و غريب دشمن مستيزبيداد تو ريخت خونم انصاف بده
با ماش به پاي پيل جنگ است هنوزآن کعبه‌ي دل گرفته رنگ است هنوز
هم دست مراد زير سنگ است هنوزداديم ز دست پيل بالا زر و سيم
تو تو چو پياز و دل پر از آتش باشخاقاني رو چو سير عريان وش باش
گشنيز تويي ديگ فلک را خوش باشچون جنبش چرخ گندنائي کش باش
با عادت ديوسان ملک نيرو باشدر طبع بهيمه سار مردم خو باش
گر حال بد است کالبد را گو باشچون جان به نکو داشت بود با او باش
آشفته مکن به معصيت خاطر خويشاي گشته به نور معرفت ناظر خويش
بايد که شوي به جان و دل حاضر خويشچون نفس تو مي‌کند به قصد ايمان را
من چشم به ره، گوش به در بر اثرشاو رفت و دلم باز نيامد ز برش
گوي آيد زي چشم که ديدي دگرشچشم آيد زي گوش که داري خبرش
نقصان بپذير و سودمند همه باشخود را مپسند دل پسند همه باش
بر خاک نشين و سربلند همه باشفارغ ز لباس عافيت باش چو نخل
گام از سر کام در نهادي خوش باشخاقاني اگر نه خس نهادي خوش باش
پندار در اين دور نزادي خوش باشهرچند به ناخوشي فتادي خوش باش
عشاق چو آدم است پيرامونشماند به بهشت آن رخ گندم گونش
عمدا ز بهشت مي‌کند بيرونشخاقاني را نرفته بر گندم دست
چون آتش و آب و باد باشد سرکشخاقاني اگرچه خاک توست اي مهوش
کان را نبرد آب و نسوزد آتشچندان باد است در سر خاکي او
صيدي است فکنده‌ي تو بردار و مکشخاقاني اسير توست مازار و مکش
گر بگريزد به بند باز آر و مکشمرغي است گرفته‌ي تو مگذار و مکش
وز رشک تو در سرشک و در خون گل و شمعاي گشته خجل ز آن رخ گلگون گل و شمع
گرديده چو سرد و گرم هم‌چون گل و شمعمن در هوس آن رخ هم‌چون گل و شمع
تا ماه مرا کرد نهان اندر ميغبرداشت فلک به خون خاقاني تيغ
امروز که بر خاک زنم واي دريغدي بوسه زدم بر آن لب نوش آميغ
بگريز ازو که آب دارد در دوغاز بخل کسي که مي‌کند وعده دروغ
هرگز نرسد ازو به ايمان فروغآن صبح که خلق کاذبش مي‌خوانند
کز حکم شما نه ترس دارد نه گريغخاقاني را طعنه مزن زهر آميغ
کو آتش و کو درخت و کو زه، کو تيغاز کشتن و سوختن تنش نيست دريغ
رخ چون حلي و سرشک چون گوهر تيغخاقاني را دلي است چون پيکر تيغ
تا دست حمايل کند اندر بر تيغتهديد سر تيغ دهي کو سر تيغ
گويم سخني اگر نگيري به گزافاز صحبت همدمان اين دور خلاف
دلها همه پرغبار و درها همه صافچون شيشه‌ي ساعت است پيوسته به هم
کان موي ميان ز غم دلم کرد معافدر عشق تو شد موي زبانم به گزاف
موئي شده‌ام به وصف تو موي شکافبر هر سر موي من غمت راست مصاف
نه مرغ توام به دانه پرورده‌ي عشقنه خاک توام به آدمي کرده‌ي عشق
کهنگ شناس نيست در پرده‌ي عشقپس بر چو مني پرده دري را مگزين
بر گردن او بسته‌ي مهري از دلاي درد چو بي‌درد ز حالم غافل
در گردن حق که ديد دست باطلبر سر دهمت خاک ز انصاف دمي
پاي از گل غم مرا برون آر اي دلزرين چکنم قدح گلين آر اي دل
گلگون مي در گلين قدح دار اي دلتا از گل گورم ندمد خار اي دل
او نيست حريف، مهره بر چين اي دليارت نکند به مهر تمکين اي دل
خيز از سر او خموش بنشين اي دلاز يار سخن مگوي چندين اي دل
در آب چو آتش به فغانم همه سالاز آتش عشق آب دهانم همه سال
بر باد چو خاک جان‌فشانم همه سالبر خاک چو باد بي‌نشانم همه سال
بر باد نهاده باده پيش آر اي دلبنمود بهار تازه رخسار اي دل
ما و مي گلرنگ و لب يار اي دلاکنون که گشاد چهره گلزار اي دل
کيوان دل مشتري رخ زهره مثالاي بدر همال قدر خورشيد جمال
پروين دندان، سهيل تن، جوزا فالقوس ابرو و عقرب خطي و تير خصال
وان ناله که در دهان نگنجد دارمسوزي که در آسمان نگنجد دارم
آن غصه که در جهان نگنجد دارمگفتي ز جهان چه غصه داري آخر
جز چشمه‌ي خورشيد جهان‌گرد نيممن ميوه‌ي خام سايه پرورد نيم
سرپوش زنان نيفکنم مرد نيمگر بر سر خصمان که نه مردند و نه زن
بيرون مرو از راه شريعت يک گاماحکام شريعت است چون شارع عام
در مذهب اهل معرفت نيست تمامهرکس که سر از حکم شريعت پيچد
آشفته دلي و بيقراري برديماز کوي تو اي نگار زاري برديم
رفتيم و غمت به يادگاري برديماي مايه‌ي شادماني آخر ز درت
کو تيغ که آب زندگانيش نهمکو زهر؟ که نام دوستکانيش نهم
کو قتل که نزل آن جهانيش نهمکو زخم؟ که حکم آسمانيش نهم
کز فرق فلک گذشت آب سخنمز آن نوش کند زهره شراب سخنم
هرکس که به سر بزد گلاب سخنمدرد سر شش ماهه به ناچيز شود
لاله همه ز آن رخ چو وردت چينمدر زان لب لعل نوش خوردت چينم
درمان دلم تويي که دردت چينمدربوسه لبت گزيده‌ام دردت کرد
بر جيس و زحل، زهره حمل ثور غلاماي پيش تو مهر و ماه و تير و بهرام
ميزان، عقرب، دلو، بره حوت به دامجوزا سرطان خوشه کمان شيرت رام
جز خار نخائيم و بجز گز نگزيمما ژنده سلب شديم در خز نخزيم
رخسار به خون دختر رز نرزيماز لعل بتان شکر رامز نمزيم
مي‌زيبد اگر دعوي اعجاز کنمچون از چشم بتان فسون ساز کنم
چون نشه به بال باده پرواز کنموقت است که از نگاه گرم ساقي
بي‌دردم اگر ز خواهشت سير شوماز عشق تو کشته‌ي شمشير شوم
تا در سر کوي تو زمين گير شومزان آمده در عشق مرا پاي به درد
از معني‌ها لفظ فقط فهميديمدر مدرسه‌ها درس غلط فهميديم
هر سطري را ز يک نقط فهميديمبر دعوي غبن ما که خواهد خنديد
گر خورشيد است عادتش مي‌دانماکنون که شب آمدبرود جانانم
کو را بگذاري تو برآيد جانمدل چنگ همي زند به هر دم در من
نه ناوک آه سينه دوز آوردمافغان که ز دل براي سوز آوردم
روزي به شب و شبي به روز آوردمبيهوده چو آفتاب و مه زير سپهر
دل عود بر آتش است و اشک آب بقمخاقاني را ز آن رخ و زلفين به خم
چون شمشادش جوان کن اي باغ ارمهم زآن رخ و زلف کاب نوشند بهم
کس را نرسددست به پاي سخنمامروز که خورشيد سماي سخنم
در کوي جهان است گداي سخنمخورشيد که پادشاه هفت اقليم است
چون کشتي از آب ديده آسيمه سرمآن ماه به کشتي در و من در خطرم
چون آب نشينم و چو کشتي بپرمز آن باد کز او به شادي آرد خبرم
رحمت نکني و روي ننمائي همآزار کني و جور فرمائي هم
دانم که نبخشي و نبخشائي همبوسه چه طلب کنم چه پيش آري عذر
جز با تو نفس ندهم و دل ننمايمتو گلبن و من بلبل عشق آرايم
تا باز نبينمت زبان نگشايمدر فرقت تو بسته زبان مي‌مانم
بر رهگذر غم تو نشاني و دلمبر فرق من آتش تو فشاني و دلم
من ترک تو گفته‌ام تو داني و دلماز جور تو جان رفت تو ماني و دلم
خاک از ستمت بر آسمان اندازممهر تو برون آستان اندازم
تا مهر تو در پيش سگان اندازمبشکافم سينه و برون آرم دل
بر آب دو عارضش خطي آتش فامسروي است سياه چرده آن ماه تمام
چون سرخي مغرب است در اول شامشکل خط او به گرد عارض مادام
صد ره به تو عذر جان فزاي آوردمبا آنکه به هيچ جرم راي آوردم
من بندگي خويش به جاي آوردمگر عذر مرا نمي‌پذيري مپذير
دل دادم و بس صلاي مالي زده‌اممن دست به شاخ مه مثالي زده‌ام
اختر بهگذشتن است، و فالي زده‌اماو خود نپذيرد دل و مالم اما
لب بسته و دل شکسته داني چونمدر عشق شکسته بسته داني چونم
من غرقه‌ي خون نشسته داني چونمتو مجلس مي نشانده دانم چوني
از دست غمت چو مي در آب و خونمچون پاي غم ار ز مجلست بيرونم
من غرقه خون نشسته داني چونمتو مجلس مي نشانده دانم چوني
يا هيچ گنه نعوذبالله کردمبي‌آنکه بدي بجاي آن مه کردم
چون توبه قبول نيست کوته کردماز جرم نکرده توبه صد ره کردم
غم نيست اگر بر درت افکنده شومکشتند مرا کز تو پاکنده شوم
هرگه که به تو باز رسم زنده شومتو چشمه‌ي حيواني و من ماهي خضر
بدرود کنان کرد گذر در کويمدل دل طلبيد از پي ره دلجويم
بنگر که من آه آه و دل دل گويمگفتم که ز راه راه و دل دل کم کن
تن غرقه به اشک در شکرخنده منمخورشيدي و نيلوفر نازنده منم
شب مرده ز غم، روز به تو زنده منمرخ زرد و کبود تن سرافکنده منم
جوجو جاني در اين جهان من دارمنونو غم آن راحت جان من دارم
آهي که فلک بدرد آن من دارمنازي که جهان بسوزد آن او دارد
وز جرعه‌ي جام پراکنده‌ترماز حلقه‌ي زلف تو سر افکنده‌ترم
از لعل نگين تو تو را بنده‌ترمگرچه ز شبه دل تو آزادتر است
همسايه‌ي من سايه نبيند بازمچون سايه اگر باز به کنجي تازم
همسايه‌ي من سايه نبيند بازمور سايه ز من کم کند آن طنازم