اي سعادت ز پي زينت و زيبايي را

شاعر : سيف فرغاني

بافته بر قد تو کسوت رعنايي رااي سعادت ز پي زينت و زيبايي را
شوق از خانه به در کرد شکيبايي راعشق رويت چو مرا حلقه بزد بر در دل
کب چشمم بکشد آتش بينايي راگر ببينم رخ چون شمع تو اي جان بيم است
نبود روز شب عاشق سودايي راذره‌ها گر همه خورشيد شود بي‌رويت
گر مگس ترک کند صحبت حلوايي رامن شوريده سر کوي تو را ترک کنم
لب شيرين تو دندان شکر خايي رادر دهان طمعم چون ترشي کند کند
نفي کرده‌است ز خود تهمت پيدايي رادهن تنگ تو چون ذره‌ي در سايه نهان
دفع شمشير کند لشکر يغمايي راصبر با غمزه‌ي غارت‌گرت افگند سپر
با سگان انس دهد آهوي صحرايي راهوس نرگس شير افگن تو در کويت
ز آنکه تو خاک شماري زر دنيايي رابهر تو گوهر دين ترک همي بايد کرد
غايت اين است جمال و سخن‌آرايي راسعدي ار شعر من و حسن تو ديدي گفتي
چه غم ار روز نباشد شب تنهايي راسيف فرغاني چون شمع خيالش با تست
خيز و چون تخته بشو دفتر دانايي رامرد نادان ز غم آسوده بود چون کودک