يار من خسرو خوبان و لبش شيرين است

شاعر : سيف فرغاني

خبرش نيست که فرهاد وي اين مسکين استيار من خسرو خوبان و لبش شيرين است
سخن تلخ چو جان در دل من شيرين استنکنم رو ترش ار تيز شود کز لب او
گفت من سايه‌ي او بودم و خورشيد اين استديد خورشيد رخش وز سر انصاف به ماه
هر که در آينه‌اي مي‌نگرد خودبين استبا رخ او که در او صورت خود نتوان ديد
شب نخسبم که مرا درد سر از بالين استپاي در بستر راحت نکنم وز غم او
رويش از خون جگر چون رخ گل رنگين استخار مهرش چو برآورد سر از پاي کسي
آن خم و تاب که در گيسوي حورالعين استدلستان تر نبود از شکن طره‌ي او
دنيي اي دوست ز من رفت و سخن در دين استدر ره عشق که از هر دو جهان است برون
ور کسي سرو نديده‌ست که رفته است اين استگر کسي ماه نديده‌ست که خنديد آن است
مرغ روح از سخنش طوطي شکرچين استسيف فرغاني تا از تو سخن مي‌گويد