دي يکي گفت، که از عشق خبرها دارد،

شاعر : سيف فرغاني

سر خود گير که اين کار خطرها دارددي يکي گفت، که از عشق خبرها دارد،
اندرين بحر که اين بحر گهرها دارددگري گفت قدم در نه و انديشه مکن
قصب السبق کمال تو شکرها دارداي گرو برده ز خوبان، به جز از شيريني
وه که طاوس جمال تو چه پرها داردآنچه از حسن تو ديدم ز کبوتر طوقي‌ست
چون تو سلطان شوم و صحبت اثرها داردآمدم بر در تو تا مگر از صحبت تو
کاين گدا از پي دريوزه چه درها داردهمه دانند ز درويش و توانگر در شهر
شاخ دولت به جز اين ميوه ثمرها داردگر چه در صف غلامان تو دارم کاري
بر ميان از پي اين کيسه کمرها داردکيسه پر کرده‌ام از نقد اميد و املم
اشک خونين به جز از چشم ممرها داردهفت عضوم ز غم عشق تو خون مي‌گريند
از پي خون شدن اي دوست جگرها دارداز غم انديشه ندارم که درين کار دلم
گردنم از پي شمشير تو سرها داردگر به تيغم بزني کشته نگردم که چو شمع
به گدايان که توانگر غم زرها داردانده عشق تو امروز در آويخت چو فقر
پس هر پرده که در پيش سقرها داردسيف فرغاني اگر مرد بود بنشيند