مست عشقت به خود نيايد باز

شاعر : سيف فرغاني

ور ببري سرش چو شمع به گازمست عشقت به خود نيايد باز
وي به خوبي ز نيکوان ممتازاي به نيکي ز خوب رويان فرد
روز او را به آفتاب نيازهر که در سايه‌ي تو باشد نيست
در دو عالم نيافت جاي نمازهر که را عشق تو طهارت داد
دل به سوي تو به که رو به حجازقبله چون روي تست عاشق را
ما نه اکنون همي کنيم آغازعشق تو در درون ما ازلي‌ست
هيچ گنجشک را نگيرد بازهيچ بي‌درد را نخواهد عشق
شير بر سگ نمي‌کند در بازعشق بر من ببست راه وصال
بلبل از بهر گل کند آوازتا سخن از پي تو مي‌گويم
صد چو محمود را غلام ايازعشق سلطان قاهر است و کند
عشق با خسروان کند انبازهمچو فرهاد بي‌نوايي را
سخنش در حقيقت است مجازهر که از بهر تو نگفت سخن
که هدف از کمان تيراندازدلم از قوس ابروت آن ديد
بوي مشک است مشک را غمازبه تو حسن تو ره نمود مرا
به سخن شور در جهان اندازنوبت تست سيف فرغاني
شکر از مصر و سعدي از شيرازکفرين مي‌کنند بر سخنت
متنعم درون پرده‌ي نازسوز اهل نياز نشناسد