آنچه ز تست حال من گفت نمي‌توانمش

شاعر : سيف فرغاني

چون تو بمن نمي‌رسي من به تو چون رسانمشآنچه ز تست حال من گفت نمي‌توانمش
هر چه به من رسد ز تو دولت خويشن دانمشهر نفسم فراق تو وعده به محنتي کند
گر شکري رسد به من همچو مگس برانمشزهرم اگر دهي خورم چون شکر و ز غير تو
رنج چو از تو باشدم راحت خويش خوانمشزخم گر از تو آيدم مرهم روح سازمش
اسبم اگر فلک بود در پي تو دوانمشملکم اگر جهان بود ترک کنم براي تو
برکنم از نشانه و در دل خود نشانمشتير که از کمان تو در طرفي روان شود
خون دلي که همچو اشک از مژه مي‌چکانمشمرد طبيب را خبر از تپش جگر دهد
تا به تو چون گذارمش يا ز تو چون ستانمشدل به تو داده‌ام ولي باز درين ترددم
«دست به جان نمي‌رسد تا به تو برفشانمش»سيف اگر ز بهر تو مال فدا کند، مرا