آنچه ز تست حال من گفت نميتوانمش
آنچه ز تست حال من گفت نميتوانمش
شاعر : سيف فرغاني
چون تو بمن نميرسي من به تو چون رسانمش آنچه ز تست حال من گفت نميتوانمش هر چه به من رسد ز تو دولت خويشن دانمش هر نفسم فراق تو وعده به محنتي کند گر شکري رسد به من همچو مگس برانمش زهرم اگر دهي خورم چون شکر و ز غير تو رنج چو از تو باشدم راحت خويش خوانمش زخم گر از تو آيدم مرهم روح سازمش اسبم اگر فلک بود در پي تو دوانمش ملکم اگر جهان بود ترک کنم براي تو برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش تير که از کمان تو در طرفي روان شود خون دلي که همچو اشک از مژه ميچکانمش مرد طبيب را خبر از تپش جگر دهد تا به تو چون گذارمش يا ز تو چون ستانمش دل به تو دادهام ولي باز درين ترددم «دست به جان نميرسد تا به تو برفشانمش» سيف اگر ز بهر تو مال فدا کند، مرا