الا اي شمع دل را روشنايي

شاعر : سيف فرغاني

که جانم با تو دارد آشناييالا اي شمع دل را روشنايي
ميان جان و تن رسم جداييچو دل پيوست با تو گو همي‌باش
به تو از خويشتن يابم رهاييگرفتار تو زآن گشتم که روزي
که مطلوب است در شب روشناييدلم در زلف تو بهر رخ تست
که سلطان مي‌کند از تو گداييمنم درويش همچون تو توانگر
منم بيمار تو نالان چرايي؟مرا دي نرگس مست تو مي‌گفت
چو گل روزي دو سه مهمان ماييبدو گفتم از آن نالم که هر سال
که تنها مي‌کنم مدحت سرايي،نه من يک شاعرم در وصف رويت
دلم هست «انوري» ديده «سنايي»طبيعت «عنصري» عقلم «لبيبي»
بياموزم به بلبل گل ستايياگر خاري نيفتد در ره نطق
ز بلبل مهر و از گل بي‌وفاييمن و تو سخت نيک آموخته‌ستيم
چو شعر سيف فرغاني عطاييتو را اين لطف و حسن اي دلستان هست
که هم دلبندي و هم دلگشاييگشايش از تو خواهد يافت کارم