که جانم با تو دارد آشنايي | | الا اي شمع دل را روشنايي |
ميان جان و تن رسم جدايي | | چو دل پيوست با تو گو هميباش |
به تو از خويشتن يابم رهايي | | گرفتار تو زآن گشتم که روزي |
که مطلوب است در شب روشنايي | | دلم در زلف تو بهر رخ تست |
که سلطان ميکند از تو گدايي | | منم درويش همچون تو توانگر |
منم بيمار تو نالان چرايي؟ | | مرا دي نرگس مست تو ميگفت |
چو گل روزي دو سه مهمان مايي | | بدو گفتم از آن نالم که هر سال |
که تنها ميکنم مدحت سرايي، | | نه من يک شاعرم در وصف رويت |
دلم هست «انوري» ديده «سنايي» | | طبيعت «عنصري» عقلم «لبيبي» |
بياموزم به بلبل گل ستايي | | اگر خاري نيفتد در ره نطق |
ز بلبل مهر و از گل بيوفايي | | من و تو سخت نيک آموختهستيم |
چو شعر سيف فرغاني عطايي | | تو را اين لطف و حسن اي دلستان هست |
که هم دلبندي و هم دلگشايي | | گشايش از تو خواهد يافت کارم |