گر سايه‌ي جمال تو افتد بر آفتاب

شاعر : سيف فرغاني

فايض شود ز پرتو او بي مر آفتابگر سايه‌ي جمال تو افتد بر آفتاب
پيش رخ تو سجده‌ي خدمت هر آفتابوآنگه ز روي صدق کند وز سر خشوع
اي گشته جان حسن تو را پيکر آفتابخورشيد را به روي تو نسبت کنم به حسن
از پسته‌ي دهان لب چون شکر آفتاباما به شرط آنکه نمايد چو ماه نو
در حلقه ماه ديدم و در چنبر آفتابتا زلف همچو سلسله بر رويت اوفتاد
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتابگردن ز حلقه‌ي سر زلف تو چون کشم
ناچار ذره رو بنمايد در آفتاباز پرتو رخ تو بديدم دهان تو
يک نقطه از عقيق نهاده بر آفتاببر روي همچو دايره شکل دهان تو
ره زد به حسن بر پسر آزر آفتابرويت بدان جمال مرا روزگار برد
بر شب به نور خويش کشد لشکر آفتاببر دل ثناي خويش کند عشق باختن
زين کي ز پشت شير نهد بر خر آفتاب؟دل از غم تو ميل به شادي کجا کند؟
هرگز نديد سايه‌ي پيغمبر آفتابگو تنگ چشم عقل نبيند جمال عشق
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاباين عقل کور را به سوي نور روي تو
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاباندر دلم نتيجه‌ي حسن تو هست عشق
يک رنگرز مه است و يکي زرگر آفتاباز صانعان رسته‌ي بازار حسن تو
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟از سايه‌ي تو خاک چو زر مي‌شود، چه غم
اي نوعروس حسن تو را زيور آفتابگفتم دمي به لطف مرا در کنارگير
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!فرياد زد زمين که تو کي آسمان شدي
چون ماه شاهدي‌ست بر آن محضر آفتابهفت آسمان به حسن تو کردند محضري
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاببر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
اي يافته ز روي تو زيب و فر آفتاب!گر ماه با رخ تو کند دعوي جمال
بيني همه زبان شده چون خنجر آفتاببهر جوابش اين همه رو بوده چون سپر
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتابگر بحر ژرف حسن تو موجي بر آورد
ور از زحل به پايه شود برتر آفتاب،گر آسمان به مايه شود کمتر از زمين
مشتاق روي تو ننهد دل بر آفتابجوياي کوي تو ننهد پاي بر فلک
\Nاي عود سوز مهر تو دلهاي عاشقان