صافي درون چو شيشه و روشن شود چو مي

شاعر : سيف فرغاني

هر کو شراب عشق در آمد به ساغرشصافي درون چو شيشه و روشن شود چو مي
نام‌آوري‌ست کاسم جميل است مصدرشآن دلبري که جمله جمال است نعت او
هر در که يافت گوش ز لعل سخنورشدر دل نهفت همچو صدف اشک قطره را
در بحر عشق او که صراط است معبرشرو مستقيم باش اگر خوض مي‌کني
بيمار دل که هست اماني مزورشبي‌داروي طبيب غم او بسي بمرد
يک شب به روز کرد مهي گشت اخترشهر ذره‌اي که از پي خورشيد روي او
آن کس که باز يافت به سر نيش خنجرشبر فرق خويش تاج حيوة ابد نهاد
ننموده ره به شمع هدايت پيمبرشو آن را که نور عشق ازل پيش رو نبود
جز در فراق خويش نگردد ميسرشاي دلبري که هر که تو را خواست، وصل تو
باغ ار بهشت باشد و رضوان کديورشنبود به هيچ باغ چو تو سرو ميوه‌دار
آن معدن جمال که هستي تو گوهرشنه خارج و نه داخل عالم بود چو روح
مرده سري بر آورد از خاک محشرشفردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد
بي سکه‌ي غم تو بود جان چون زرشدر بوته‌ي جحيم گدازند هر که را
\Nپيوستگان عشق تو از خود بريده‌اند
آب حيوة داد لب همچو شکرشما را به بوسه چون بگرفتيم در برش
او دست در بر من و من دست در برشگرديم هر دو مست شراب نياز و ناز
ما وصف مي‌کنيم به قانون ديگرشدر وصف او اگر چه اشارات کرده‌اند
ز آن روي همچو آتش و خط چو عنبرشبسيار خلق چون شکر و عود سوختند
مصباح نور اشعه‌ي خورشيد منظرشبفروخت در زجاجه‌ي تاريک کاينات
در سايه‌ي حمايت روي منورشبر لشکر نجوم کشد آفتاب تيغ
اين مه که مفردات نجومند لشکرشسلطان حسن او و يکي از سپاه اوست
جبريل آشيانه کند زير شهپرشطاوس حسنش ار بگشايد جناح خويش
با آن کمال حسن، نيازي به زيورشآرايش عروس جمالش مکن که نيست
با صنعتي چنين عرض اوست جوهرشخورشيد کيميايي گر خاک زر کند
هر گه که داشت روي خود اندر برابرشدل سست گشت آينه‌ي سخت روي را
شد جمله حسن چون رخ گل روي دفترشهر کو چو من به وصف جمالش خطي نوشت
لب تشنه‌اي که مي‌طلبد چون سکندرشآب حيوة يافت خضروار بي‌خلاف
بر هر کنار جوي، لب حوض کوثرشآن را که آبخور مي عشق است حاصل است