به جاي سخن گر به تو جان فرستم

شاعر : سيف فرغاني

چنان دان که زيره به کرمان فرستمبه جاي سخن گر به تو جان فرستم
به دلدار صاحب دلان جان فرستمتو دلدار اهل دلي شايد ار من
که تو اين فرستي و من آن فرستمسخن از تو و جان ز من اين به آيد
که شبنم سوي آب حيوان فرستماگر چه من از شرمساري نيارم
نگويي زلالي به عطشان فرستم؟توي بحر معني و من تشنه‌ي تو
شفايي به بيمار نالان فرستم؟چو قانون فضلم نجات است جان را
که پاي ملخ زي سليمان فرستمو گر چه من از حشمت تو نيارم
وزين پنجه زوري به دستان فرستمازين شمسه نوري به خورشيد بخشم
سوي ابر غرنده باران فرستمبر برق رخشنده آتش فروزم
که خر مهره سوي بدخشان فرستمبخندد بسي معدن لعل بر من
که سرمه به سوي سپاهان فرستمبه کوري کند حمل صاحب بصيرت
سزد گر به موسي عمران فرستم؟خواري‌ست گوساله‌ي سامري را
پسندم که گوهر سوي کان فرستم؟تو نظم مرا خود گهر گير يکسر
بدان جمع اگر زين پريشان فرستمپراگنده گويم شود نام ترسم
سوي باغ فردوس ريحان فرستمبه ريحان گري عيب باشد اگر من
که خاشاک گلخن به رضوان فرستممنم مالک آتش طبع حاشا
سوي بلبلان سحر خوان فرستمچه عذر آورم گر طنين مگس را
خزان ديده برگي به بستان فرستمتبر خورده شاخي به گلزار بخشم
که ذره به خورشيد تابان فرستمکواکب بخندند چون صبح بر من
که کوکب بر ماه تابان فرستمشفق‌وارم از شرم رو سرخ گردد
بشيري به محزون کنعان فرستم؟تو اي يوسف مصر دولت نگويي
دلي را که دردي است درمان فرستمتني را که رنجي است راحت نمايم
چو دانا خطابي به نادان فرستمسوي سيف فرغاني آن مخلص خود
که تا من سخن در خور آن فرستمبمن گر سخن از پي آن فرستي
که با رستم او را به ميدان فرستمصف لشکر من ندارد سواري
که بار فصاحت به سحبان فرستم،من از همت تو چو آنجا رسيدم
خراج ولايت به سلطان فرستمبه منشور سلطان ولايت گرفتم