در خانه‌ي دل عشق تو مجمع دارد

شاعر : سيف فرغاني

و از دادن جان کار تو مقطع دارددر خانه‌ي دل عشق تو مجمع دارد
نظمي است که از روي تو مطلع دارددر شعر تخلص به تو کردم که وجود
بد گفته همه عمر و شنيده ز تو نيکاي من همه بد کرده و ديده ز تو نيک
کز من به تو بد به من رسيده ز تو نيکحد بدي و غايت نيکي اين است
بر هم زدن از ترس نمي‌يارم چشمبر کرده‌ي خويشتن چو بگمارم چشم
بد کردم و نيکي از تو مي‌دارم چشم!اي ديده‌ي شوخ، بين که من چندين سال
خورشيد زکاتي ز نصاب رخ تواي نور تو آمده نقاب رخ تو
در ذره ببيند آفتاب رخ توهر دل که هواي تو برو سايه فگند
و ز خط تو افزون شده آب رويتاي سوخته شمع مه ز تاب رويت
جز وقت زوال آفتاب رويتاين طرفه که دل گرم نشد با تو مرا
عمري است که از معدن جان مي‌خواهيهر بوسه کز آن تنگ دهان مي‌خواهي
از آب حيوة اگر نشان مي‌خواهيدر ظلمت خط او نگر زير لبش
چون شمع وصال در شب هجران خوشخط تو که ننوشت کسي ز آن سان خوش
شاهد که خط آرد نبود چندان خوشآورد به بنده شاهدي خوش گرچه
با کي نبود، سود و زيانم بستانگر ز آن توام هر دو جهانم بستان
لب بر لب خشکم نه و جانم بستانبازآي به پرسش و ببين چشم ترم
در دست و به صبر مي‌کنم درمانشعشقت که به دل گرفته‌ام چون جانش
در خانه‌ي چشم کرده‌ام پنهانشوز غايت عزت که خيالت دارد
از مکه اگر سعي کني هست صوابدر ديدن اين مدينه‌ي زمزم آب
رکني که ازو کعبه‌ي دلهاست خرابزيرا که درو مقام دارد امروز
دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم؟دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم؟
از آرزوي روي تو مردم، چه کنم؟من زنده به عشق توام اي دوست وليک
درد تو شده شفاي بيماري دلاي کرده غم عشق تو غمخواري دل
ديده نشود مگر به بيداري دلرويت که به خواب در نديده‌ست کسش
محروم بماندم من مشتاق از توآني که منور است آفاق از تو
تو با دگري جفتي و من طاق از تواين محنت نو نگر که در خلوت وصل
و از بهر تو زهر اندهي نوش نکردشب نيست که از غمت دلم جوش نکرد
آن را که تو را هيچ فراموش نکرداي جان جهان هيچ نياوردي ياد