و از دادن جان کار تو مقطع دارد | | در خانهي دل عشق تو مجمع دارد |
نظمي است که از روي تو مطلع دارد | | در شعر تخلص به تو کردم که وجود |
بد گفته همه عمر و شنيده ز تو نيک | | اي من همه بد کرده و ديده ز تو نيک |
کز من به تو بد به من رسيده ز تو نيک | | حد بدي و غايت نيکي اين است |
بر هم زدن از ترس نمييارم چشم | | بر کردهي خويشتن چو بگمارم چشم |
بد کردم و نيکي از تو ميدارم چشم! | | اي ديدهي شوخ، بين که من چندين سال |
خورشيد زکاتي ز نصاب رخ تو | | اي نور تو آمده نقاب رخ تو |
در ذره ببيند آفتاب رخ تو | | هر دل که هواي تو برو سايه فگند |
و ز خط تو افزون شده آب رويت | | اي سوخته شمع مه ز تاب رويت |
جز وقت زوال آفتاب رويت | | اين طرفه که دل گرم نشد با تو مرا |
عمري است که از معدن جان ميخواهي | | هر بوسه کز آن تنگ دهان ميخواهي |
از آب حيوة اگر نشان ميخواهي | | در ظلمت خط او نگر زير لبش |
چون شمع وصال در شب هجران خوش | | خط تو که ننوشت کسي ز آن سان خوش |
شاهد که خط آرد نبود چندان خوش | | آورد به بنده شاهدي خوش گرچه |
با کي نبود، سود و زيانم بستان | | گر ز آن توام هر دو جهانم بستان |
لب بر لب خشکم نه و جانم بستان | | بازآي به پرسش و ببين چشم ترم |
در دست و به صبر ميکنم درمانش | | عشقت که به دل گرفتهام چون جانش |
در خانهي چشم کردهام پنهانش | | وز غايت عزت که خيالت دارد |
از مکه اگر سعي کني هست صواب | | در ديدن اين مدينهي زمزم آب |
رکني که ازو کعبهي دلهاست خراب | | زيرا که درو مقام دارد امروز |
دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم؟ | | دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم؟ |
از آرزوي روي تو مردم، چه کنم؟ | | من زنده به عشق توام اي دوست وليک |
درد تو شده شفاي بيماري دل | | اي کرده غم عشق تو غمخواري دل |
ديده نشود مگر به بيداري دل | | رويت که به خواب در نديدهست کسش |
محروم بماندم من مشتاق از تو | | آني که منور است آفاق از تو |
تو با دگري جفتي و من طاق از تو | | اين محنت نو نگر که در خلوت وصل |
و از بهر تو زهر اندهي نوش نکرد | | شب نيست که از غمت دلم جوش نکرد |
آن را که تو را هيچ فراموش نکرد | | اي جان جهان هيچ نياوردي ياد |