مدتي شد کز حديث اهل دل گوشم تهي است

شاعر : صائب تبريزي

چون صدف زين گوهر شهوار آغوشم تهي استمدتي شد کز حديث اهل دل گوشم تهي است
دستگاه زندگي چون شمع خاموشم تهي استاز دل بيدار و اشک آتشين و آه گرم
گر چه از سجاده‌ي تقوي بر و دوشم تهي استخجلتي دارم که خواهد پرده‌پوش من شدن
صفحه‌ي خاطر ازين خواب فراموشم تهي استسرگذشت روزگار خوشدلي از من مپرس
اينقدر دانم که جاي پنبه در گوشم تهي است!گفتگوي پوچ ناصح را نمي‌دانم که چيست
همچنان از شرم، جاي او در آغوشم تهي استگرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را