با تجرد چون مسيح آزار سوزن مي‌کشم

شاعر : صائب تبريزي

مي‌کشد سر از گريبان ز آنچه دامن مي‌کشمبا تجرد چون مسيح آزار سوزن مي‌کشم
اين زمان از سايه‌ي خود کوه آهن مي‌کشمکوه آهن پيش ازين بر من سبک چون سايه بود
در خطرگاهي که من چون خوشه گردن مي‌کشمدانه در زيرزمين ايمن ز تيغ برق نيست
از دل روشن چه زين فيروزه گلشن مي‌کشمهر که را آيينه بي‌زنگ است، مي‌داند که من
دانه‌اي چون مور اگر گاهي ز خرمن مي‌کشمدر تلافي سينه پيش برق مي‌سازم سپر
سنگ را بيرون ز آغوش فلاخن مي‌کشمجذبه‌ي ديوانه‌اي صائب به من داده است عشق