ما هوش خود با باده‌ي گلرنگ داده‌ايم

شاعر : صائب تبريزي

گردن چو شيشه بر خط ساغر نهاده‌ايمما هوش خود با باده‌ي گلرنگ داده‌ايم
چون موج تا عنان به کف بحر داده‌ايمبر روي دست باد مرادست سير ما
خون خورده‌ايم تا گره دل گشاده‌ايميک عمر همچو غنچه درين بوستانسرا
چون صبح ما ز روز ازل پير زاده‌ايماز زندگي است يک دو نفس در بساط ما
افتاده نيست خاک، اگر ما فتاده‌ايمبر هيچ خاطري ننشسته است گرد ما
در چشم خود سوار، وليکن پياده‌ايمچون طفل ني‌سوار به ميدان اختيار
سهل است اگر به خاک دو روزي فتاده‌ايمگوهر نمي‌فتد ز بهار از فتادگي
بيدرد را خيال که مخمور باده‌ايمصائب بود ازان لب ميگون خمار ما