ساقي دميد صبح، علاج خمار کن

شاعر : صائب تبريزي

خورشيد را ز پرده‌ي شب آشکار کنساقي دميد صبح، علاج خمار کن
از مي خزان چهره‌ي ما را بهار کنرنگ شکسته مي‌شکند شيشه در جگر
اين سيل را به رطل گران پايدار کنفيض صبوح پا به رکاب است، زينهار
اين قوم را تصور سنگ مزار کنشرم از حضور مرده‌دلان جهان مدار
سنگ و سفال را چو عقيق آبدار کندرد پياله‌اي به گريبان خاک ريز
خوني که مي‌خوري به دل روزگار کنخود را شکفته‌دار به هر حالتي که هست
در پاي يار گوهر جان را نثار کنشبنم زيان نکرد ز سوداي آفتاب
يک چند هم به مصلحت عشق کار کنتا کي توان به مصلحت عقل کار کرد؟