ز بي‌عشقي بهار زندگي دامن کشيد از من

شاعر : صائب تبريزي

وگرنه همچو نخل طور آتش مي‌چکيد از منز بي‌عشقي بهار زندگي دامن کشيد از من
که هر عضوي چو دل از بيقراري مي‌تپيد از منز بيدردي دلم شد پاره‌اي از تن، خوشا عهدي
که با آن بي‌نيازي، ناز عالم مي‌کشيد از منبه حرفي عقل شد بيگانه از من، عشق را نازم
زبان شکر جاي سبزه دايم مي‌دميد از منچرا برداشت آن ابر بهاران سايه از خاکم؟
به سيم قلب نتوان ماه کنعان را خريد از مننگيرم رونماي گوهر دل هر دو عالم را
نپيوندند به کام دل، ترا هر کس بردي از من!تو بودي کام دل اي نخل خوش پيوند، جانم را
چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهيد از منز بس از غيرت من کشتگان را خون به جوش آمد
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خريد از منز انصاف فلک، دلسرد غواصي شدم صائب