عقده‌اي نگشود آزادي ز کارم همچو سرو

شاعر : صائب تبريزي

ز يربار دل سرآمد روزگارم همچو سروعقده‌اي نگشود آزادي ز کارم همچو سرو
مصرع برجسته‌ي باغ و بهارم همچو سرومحو نتوان ساختن از صفحه‌ي خاطر مرا
دربهار و در خزان بر يک قرارم همچو سروخاطر آزاده‌ي من فارغ است از انقلاب
گر چه دايم در کنار جويبارم همچو سروتا به زانو پايم از گرد کدورت در گل است
بر ميان صد حلقه‌ي زنار دارم همچو سروآن کهن گبرم که از طوق گلوي قمريان
بس که از بي‌حاصليها شرمسارم همچو سروخجلت روي زمين از سنگ طفلان مي‌کشم
منفعل از التفات نوبهارم همچو سروميوه‌ي من جز گزيدنهاي پشت دست نيست
سال‌هاشد خويش را بر پاي دارم همچو سروکوه را از پا درآرد تنگدستيها و من
ورنه از دل شيشه‌ها در بارم دارم همچو سرونارسايي داردم از سنگ طفلان بي نصيب
سبزپوش از خاک برخيزد غبارم همچو سروبس که خوردم زهر غم، چون ريزد از هم پيکرم
صائب از حيرت عنان اختيارم همچو سروبا هزاران دست، دايم بود در دست نسيم