يارب از عرفان مرا پيمانه‌اي سرشار ده

شاعر : صائب تبريزي

چشم بينا، جان آگاه و دل بيدار دهيارب از عرفان مرا پيمانه‌اي سرشار ده
اين پريشان سير را در بزم وحدت بار دههر سر موي حواس من به راهي مي‌رود
خانه‌ي تن را چراغي از دل بيدار دهدر دل تنگم ز داغ عشق شمعي برفروز
مستي دنباله‌داري همچو چشم يار دهنشاه‌ي پا در رکاب مي ندارد اعتبار
قوت بازوي توفيقي مرا در کار دهبرنمي‌آيد به حفظ جام، دست رعشه دار
روزگاري هم به من کردار بي‌گفتار دهمدتي گفتار بي‌کردار کردي مرحمت
پايي از آهن به اين سرگشته، چون پرگار دهچند چون مرکز گره باشد کسي در يک مقام؟
رخصت ديدار دادي، طاقت ديدار دهشيوه‌ي ارباب همت نيست جود ناتمام
از بيابان ملک و تخت از دامن کهسار دهبيش ازين مپسند صائب را به زندان خرد