نقش روي توام از پيش نظر مي‌نرود

شاعر : عبيد زاکاني

خاطر از کوي توام جاي دگر مي‌نرودنقش روي توام از پيش نظر مي‌نرود
بر زبانم سخن شهد و شکر مي‌نرودتا بديدم لب شيرين تو ديگر زان روز
هرگزم دل به گل و سنبل تر مي‌نرودعارض و زلف دو تا شيفته کردند مرا
«در من اين عيب قديم است و بدر مي‌نرود»مستي و عاشقي از عيب بود گو ميباش
«که مرا بي مي و معشوق بسر مي‌نرود»دوستان از مي و معشوق نداريديم باز
گوشه‌اي دارد از آنجا به سفر مي‌نرودغم عشقش ز دل خسته‌ي بيچاره عبيد