صباح عيد و رخ يار و روزگار شباب

شاعر : عبيد زاکاني

خروش چنگ و لب زنده رود و جام شرابصباح عيد و رخ يار و روزگار شباب
نواي بربط و آواز عود و بانک ربابهواي دلبر و غوغاي عشق و آتش شوق
نشان بخت بلند و اميد فتح‌البابنويد فتح صفاهان و مژده‌ي اقبال
درون مهر پرستان ز عاشقي در تابدماغ باده گساران ز خرمي در جوش
نگار سرخوش و ما بيخود و نديم خرابنشاط در دل و مي در کف و طرب در جان
دگر چه باشد ازين بيش عيش را اسبابزهي نمونه‌ي دولت زهي نشانه‌ي بخت
ز باده دست مدار و ز عيش روي متابغنيمتست غنيمت شمار فرصت عيش
که با شکردهنان خوش بود سال و جواببه پيش خود بنشان شاهدان شيرين کار
شتاب ميکند اين عمر نازنين درياببنوش جام مي‌اي جان نازنين عبيد
خدايگان جهان آفتاب عالمتاببه بزم شاه جهان عيش ران و شادي کن
سپهر مهر و سخا پادشاه عرش جنابجلال دولت و دين تاج‌بخش تخت نشين
جهانگشاي جوان دولت سعادت يابسرير بخش ممالک سنان کشور گير
به زخم تير در آرد ز اوج ابر عقاببه نوک نيزه برآرد ز قعر نيل نهنگ
چو چشم بخت بدانديش جاه او در خوابشدست فتنه در ايام پادشاهي او
سپهر حاجب بارست و مشتري بوابجهان پناها بر آستان دولت تو
نهاده طاعت امر ترا ملوک رقابببسته خدمت صدر ترا صدور ميان
که وهم تيز قدم در نيايدش پايابعلو قدر تو جائيست از معارج جاه
چو پيش بحر محيطست لعمه‌هاي سراببه پيش بحر سخاي تو بحر جود محيط
حديث نور تجلي و پرتو مهتابمثال روي تو و آفتاب چنانک
خرد ز راي تو آموخته صلاح و صوابفلک زفر تو اندوخته شکوه و جلال
هم از خجالت دست تو بحر در غر قابهم از مهابت خشم تو کوه در لرزه
مگر که قطره‌ي خون ميچکد ز قطر سحابچکان ز تيغ تو خون عدوست پنداري
که باد سايه‌ي او مستدام بر احبابخدايگانا از پرتو عنايت تو
«نزلت خير مقام وجدت خير مب»بر آسمان تو گشتم مقيم و دولت گفت :
ز تاب شعله‌ي خورشيد بر سپهر طنابهميشه تا فکند دست صبح وقت سحر
که حصر آن نکند فهم تا به روز حسابطناب عمر ترا امتداد چندان باد