ترکم چو قصد خون دل عاشقان کند

شاعر : عبيد زاکاني

ز ابرو و غمزه دست به تير و کمان کندترکم چو قصد خون دل عاشقان کند
تاراج دل به طره‌ي عنبر فشان کندآرام جان به نرگس ساحر ز ما برد
جاسوس‌وار باز سري در ميان کندچون با کمر به راز درآيد ميان او
گه لاله‌زار سنبل تر سايه‌بان کندگه بر گل از بنفشه خطي دلربا کشد
خون در کنار تازه گل و ارغوان کندسرمست اگر به باغ رود عکس عارضش
سرو از چمن برآيد و گل رخ نهان کنداز شرم او چه جلوه کند در کنار جوي
افسوس بر شمايل سرو روان کندسوسن چو بگذرد متمايل به صد زبان
تا مو به مو بگويد و يک يک بيان کندحال دلم ز زلف پريشان او بپرس
تا او به شرح وصف من ناتوان کنداز چشم او فسانه‌ي رنجوريم شنو
سودش به دست باشد اگر سر زيان کندهم دردمند عشق که سوداي او پزد
آنرا که نام سر برد و فکر جان کنددر کوي عشق مدعيش نام کرده‌اند
روزي به وصل خويشتنم ميهمان کنددارم اميد آنکه به اقبال پادشاه
شاه جهان و خسرو گيتي ستان کندسلطان اويس آنکه فلک هر دمش خطاب
در زير سايه‌ي علمش آشيان کندشاهي که بهر کسب سعادت هماي فتح
از روي فخر تاج سر فرقدان کندگرد سمند سرکش او را سپهر پير
بنشيند و حکايت نوشيروان کندبيدانشي بود که کسي با وجود او
کوه از فزع بنالد و دريا فغان کنداي خسروي که روز نبرد از نهيب تو
اين چين در ابرو آورد آن سرگران کندآه از دميکه گرز و کمان تو با عدو
بر درگه تو بندگي پاسبان کندکيوان که گوتوال سپهرت هر شبي
کو روز و شب دعاي تو ورد زبان کندشهرت به سعد اکبر از آن يافت مشتري
ترتيب تيغ و جوشن و بر گستوان کندبهرام از براي سپاه تو دائما
هر بامداد سجده‌ي آن آستان کندخورشيد نوربخش جهانگير شد از آنک
ناهيد دستياري خنياگران کنددر بزم تو که مجمع شاهان عالمست
کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کندمنظور خلق دوش از آن شد هلال عيد
رزق هزار ساله‌ي او را ضمان کندجود تو نام هر که به خاطر در آورد
معذور دار قافيه گر شايگان کندطبع عبيد را که چو گنجيست شايگان
تا مهر نوربخش به اختر قران کندبادا قران فتح و ظفر بر جناب تو
صد بار پير گردي و بازت جوان کندچندانت عمر باد که چرخ عطيه بخش