ز ابرو و غمزه دست به تير و کمان کند | | ترکم چو قصد خون دل عاشقان کند |
تاراج دل به طرهي عنبر فشان کند | | آرام جان به نرگس ساحر ز ما برد |
جاسوسوار باز سري در ميان کند | | چون با کمر به راز درآيد ميان او |
گه لالهزار سنبل تر سايهبان کند | | گه بر گل از بنفشه خطي دلربا کشد |
خون در کنار تازه گل و ارغوان کند | | سرمست اگر به باغ رود عکس عارضش |
سرو از چمن برآيد و گل رخ نهان کند | | از شرم او چه جلوه کند در کنار جوي |
افسوس بر شمايل سرو روان کند | | سوسن چو بگذرد متمايل به صد زبان |
تا مو به مو بگويد و يک يک بيان کند | | حال دلم ز زلف پريشان او بپرس |
تا او به شرح وصف من ناتوان کند | | از چشم او فسانهي رنجوريم شنو |
سودش به دست باشد اگر سر زيان کند | | هم دردمند عشق که سوداي او پزد |
آنرا که نام سر برد و فکر جان کند | | در کوي عشق مدعيش نام کردهاند |
روزي به وصل خويشتنم ميهمان کند | | دارم اميد آنکه به اقبال پادشاه |
شاه جهان و خسرو گيتي ستان کند | | سلطان اويس آنکه فلک هر دمش خطاب |
در زير سايهي علمش آشيان کند | | شاهي که بهر کسب سعادت هماي فتح |
از روي فخر تاج سر فرقدان کند | | گرد سمند سرکش او را سپهر پير |
بنشيند و حکايت نوشيروان کند | | بيدانشي بود که کسي با وجود او |
کوه از فزع بنالد و دريا فغان کند | | اي خسروي که روز نبرد از نهيب تو |
اين چين در ابرو آورد آن سرگران کند | | آه از دميکه گرز و کمان تو با عدو |
بر درگه تو بندگي پاسبان کند | | کيوان که گوتوال سپهرت هر شبي |
کو روز و شب دعاي تو ورد زبان کند | | شهرت به سعد اکبر از آن يافت مشتري |
ترتيب تيغ و جوشن و بر گستوان کند | | بهرام از براي سپاه تو دائما |
هر بامداد سجدهي آن آستان کند | | خورشيد نوربخش جهانگير شد از آنک |
ناهيد دستياري خنياگران کند | | در بزم تو که مجمع شاهان عالمست |
کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کند | | منظور خلق دوش از آن شد هلال عيد |
رزق هزار سالهي او را ضمان کند | | جود تو نام هر که به خاطر در آورد |
معذور دار قافيه گر شايگان کند | | طبع عبيد را که چو گنجيست شايگان |
تا مهر نوربخش به اختر قران کند | | بادا قران فتح و ظفر بر جناب تو |
صد بار پير گردي و بازت جوان کند | | چندانت عمر باد که چرخ عطيه بخش |