کرد فارغ گل رويت ز گلستان ما را شاعر : عبيد زاکاني کفر زلف تو برآورد ز ايمان ما را کرد فارغ گل رويت ز گلستان ما را خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را تا خيال قد و بالاي تو در دل بگذشت ميکند حلقهي زلف تو پريشان ما را ما که در عشق تو آشفته و شوريده شديم دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را تا به دامان وصالت نرسد دست اميد گرچه در پا شکند خار مغيلان ما را در ره کعبهي وصل تو ز پا ننشينيم کرد سوداي تو بس بي سر و سامان ما را اي عبيد از پي دل چند...