غير از ثناي تو نبود شغل ديگرم

شاعر : عبيد زاکاني

کاري نباشدم به جهان جز دعاي توغير از ثناي تو نبود شغل ديگرم
هرگه که بامداد ببينم لقاي توروزم بود خجسته و کارم بود به کار
وانکس منم که نيست مرا کس به جاي توآنکس توئيکه همچو منت صدهزار هست
بادا سعادت ابدي رهنماي توچندانکه رهنماي بني آدمست عقل
وي آفتاب پرتوي از نور راي تواي آسمان جنيبه کش کبرياي تو
اي صد هزار حاتم طائي گداي توداراي دهر آصف ثاني عميد ملک
راي رزين و خاطر مشگل‌گشاي توخورشيد نورگستر و مفتاح دولتست
کاري مسيرش نشود بي‌رضاي توخواهد فلک که حکم کند در جحهان ولي
غرق خجالتست ز فيض عطاي توبحر محيط را که عطا بخش مينهند
گنجور بخت گنج سعادت براي توپيش از وجود انجم و ارکان نهاده بود
گيسوي پرچم علم سدره ساي توروز نبرد چونکه پريشان کند صبا
از گرد راه بازوي معجز نماي توگرد از يلان برآرد و افغان ز پردلان
از روي اعتقاد سر و جان فداي توشاها من آنکسم که شب و روز کرده‌ام
چون آستانه‌ي در دولت سراي توکس را دگر ندانم و جائي نباشدم
وجه معاش من نبود جز عطاي توصد سال اگر به فارس توقف بود مرا