پس از عمري که دل خونابه ميخورد

شاعر : عبيد زاکاني

خرد بيرون شد و دل کار ميکردپس از عمري که دل خونابه ميخورد
به صد افسون و صد دستان و نيرنگچو بر دل شد زغم راه نفس تنگ
به سوي آن صنم پيغام کردمعقابي تيز پر را رام کردم
غمت سلطان خلوت خانه‌ي دلکه اي هم جان و هم جانانه‌ي دل
ز رخسار تو بادا چشم بد دورجمالت چشم جان را چشمه‌ي نور
کنم بر درگهت فرياد و زاريمنم آن بيدلي کز بيقراري
بغير از کوي تو جائي ندارمخلاف راي تو رايي ندارم
درونم مهر و سوداي تو ورزددلم دائم تمناي تو ورزد
زنخدان توام افکنده در چاهمرا جادوي چشمت برده از راه
ترحم کن چو مسکين تو گشتماسير زلف مشگين تو گشتم
ز حسرت ديده پر خوناب تا کيدلم پر جوش و تن پرتاب تا کي
چو گردون بي سر و پا چند گردمچنين مدهوش و رسوا چند گردم
بر اين محزون بي‌سامان ببخشايبر اين مجروح سرگردان ببخشاي
پريشاني و سرگردانيم بينچو زلف خويش بي‌سامانيم بين
ز چشمت بهره جز بيماريم نيستجز از الطاف تو غمخواريم نيست
دهد شمع جمالت روشنائيزماني گر ز روي آشنائي
به پيش قد و بالاي تو ميرمشوم پروانه در پاي تو ميرم
وز آن باغ ارم گل تره‌اي بسمرا از آفتابت ذره‌اي بس
شوم خرسند کز دورت ببينمنگويم يک زمان پيشت نشينم
يکايک قصه‌ي من برشماريچو احوالم سراسر عرضه داري
ادا کن پيش آن ماه دلفروزز اشعار همام اين نظم دلسوز
ز استادان نباشد عاريت عارچو اينجا هست اين ابيات در کار
از آن ساعت که ناگاه از سر بامبگو ميگويد آن بيخواب و آرام