چو با همراز خود همداستان شد

شاعر : عبيد زاکاني

زبان بگشاد و با او همزبان شدچو با همراز خود همداستان شد
برو آن خسته دلرا دل بدست آربه صد آزرم گفت اي مهربان يار
بر آن بيچارگي ميسوزدم دلکه عشقي تازه مي‌افروزدم دل
مرا هم بيشتر ز آن در دماغ استاز آن آتش که او را در چراغ است
مرا هم سوي آن سيل است ميليگر او را در ربود از عشق سيلي
مرا هم سوي او دلبستگي‌هاستور او را از غم ما خستگي‌هاست
که باشد کو نخواهد دوست را دوستدلم گر راست ميخواهي بر اوست
عيارش در وفا مي‌آزمودماگر گه گاه نازي مي‌نمودم
بروي دوستان خنجر کشيدنکنون باز آمدم زان سرکشيدن
گذشت آن وز سر آن درگذشتمز جور و بيوفائي سير گشتم
ز ما بر خاطر آزاري رسيدشاگر در راه ما خاري رسيدش
به هر خاري گلستاني بيابدبه هر آزردني جاني بيابد
بزرمش بگو کاي مهربان يارز لطف من بخواهش عذر بسيار
مرا نيز از غمت بيم هلاکستترا گر دل به مهرم درناکست
ندارم در جهان غير از تو يارينميپردازم از شوقت به کاري
به گنجي کان طلب کردي رسيديبه پايان آمد آن غمها که ديدي
شبستان را ز نامحرم بپردازحديث وصل ما فردا مينداز
مهل کان راز گردد پيش کس فاشهمي بنشين و ما را منتظر باش
ز هرکس راز خود پوشيده بهترز بهر نام خود کوشيده بهتر
بر او از هر دري تقرير کردننخفت آن شب ز بس تدبير کردن
همه شب با من اين افسانه ميگفتحکايت از من ديوانه ميگفت