بار دگر شور آوريد اين پير درد آشام را

شاعر : عطار

صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام مابار دگر شور آوريد اين پير درد آشام را
در کفر خود دين دار شد بيزار شد ز اسلام ماچون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد
دايم يکي گوييم وبس تا شد دو عالم رام ماپس گفت تا کي زين هوس ماييم و درد يک نفس
از نام و ننگ آزاد شد نيک است اين بدنام رابس کم زني استاد شد بي خانه و بنياد شد
وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ماپس شد چون مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او
تا ريخت پر هر باده‌اي از جام دل در جام مادل گشت چون دلداده‌اي جان شد ز کار افتاده‌اي
عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ماجان را چون آن مي نوش شد از بي‌خودي بيهوش شد
فرياد برخاست از جهان کاي رند درد آشام ماعطار در دير مغان خون مي‌کشيد اندر نهان