نه بود از خود نه از غيرش نسب

شاعر : عطار

چون نباشد او صفت چون باشدشنه بود از خود نه از غيرش نسب
گر تو را بايد که اين سر پي بريخود همه اوست اينت کاري بوالعجب
بر کنار گنج ماندي خاک بيزخويش را از سلب او سازي سلب
چون رطب آمد غرض از استخواندر ميان بحر ماندي خشک لب
هين شراب صرف درکش مردواراستخوان تا چند خائي بي رطب
مست جاويدان شو و فاني بباشپس دو عالم پر کن از شور و شعب
چون تو آزاد آيي از ننگ وجودتا شوي جاويد آزاد از تعب
از دم آن کس که اين مي نوش کردراستت آن وقت گيرد حکم چپ
همچو عطار اين شراب صاف عشقدوزخ سوزنده را بگرفت تب
روز و شب چون غافلي از روز و شبنوش کن از دست ساقي عرب
روي او چون پرتو افکند اينت روزکي کني از سر روز و شب طرب
گه کند اين پرتو آن سايه نهانزلف او چون سايه انداخت اينت شب
صد هزاران محو در اثبات هستگه کند اين سايه آن پرتو طلب
چون تو در اثبات اول مانده‌ايصد هزار اثبات در محو اي عجب
تا نميري و نگردي زنده بازمانده‌اي از ننگ خود سردرکنب
هر که او جايي فرود آمد هميصد هزاران بار هستي بي ادب
چون ز پرده اوفتادي مي‌شتابهست او را مرددون‌همت لقب
طالب آن باشد که جانش هر نفستا ابد هرگز مزن دم بي‌طلب
نه سبب نه علتش باشد پديدتشنه‌تر باشد وليکن بي سبب