عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت

شاعر : عطار

مرغ جان را نيز چون پروانه بال و پر بسوختعشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوختعشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
هر دو عالم همچو خاشاکي از آن اخگر بسوختزآتش رويش چو يک اخگر به صحرا اوفتاد
پيش دستي کرد عشق و جانم اندر بر بسوختخواستم تا پيش جانان پيشکش جان آورم
کاتش غيرت درآمد خشک و تر يکسر بسوختنيست از خشک و ترم در دست جز خاکستري
برق استغنا بجست از غيب و خاکستر بسوختدادم آن خاکستر آخر بر سر کويش به باد
ذره‌ي ديگر چه باشد ذره‌اي ديگر بسوختگفتم اکنون ذره‌اي ديگر بمانم گفت باش
کفر و ايمانش نماند و ممن و کافر بسوختچون رسيد اين جايگه عطار نه هست و نه نيست