ندانم تا چه کارم اوفتادست

شاعر : عطار

که جاني بي قرارم اوفتادستندانم تا چه کارم اوفتادست
به يک ساعت هزارم اوفتادستچنان کاري که آن کس را نيفتاد
همان در روزگارم اوفتادستهمان آتش که در حلاج افتاد
خلل در اختيارم اوفتادستدلم را اختياري مي‌نبينم
شماري بي‌شمارم اوفتادستمگر با حلقه‌هاي زلف معشوق
دلي پر انتظارم اوفتادستمگر در عشق او ناديده رويش
نصيب از وي خمارم اوفتادستشبي بوي مي او ناشنوده
سر خود در کنارم اوفتادستهزاران شب چو شمعي غرقه در اشک
مصيبت‌هاي زارم اوفتادستهزاران روز بس تنها و بي کس
که چشمي اشکبارم اوفتادستاگر تر دامن افتادم عجب نيست
نظر بر کار و بارم اوفتادستکجا مردي است در عالم که او را
که تا او هست کارم اوفتادستنيفتاد آنچه از عطار افتاد