عشق تو قلاوز جهان است

شاعر : عطار

سوداي تو رهنماي جان استعشق تو قلاوز جهان است
درد تو دريچه‌ي عيان استوصل تو خلاصه‌ي وجود است
ياقوت تو مايه‌بخش جان استهاروت تو چاره ساز سحر است
زان روي که نقطه گمان استکس را ز دهان تو سخن نيست
اين تنگ‌دلي من از آن استتا بر دهنت نهاده‌ام دل
يعني دل من بر آن دهان استلعلت شکري است تنگ بر تنگ
گرچه کمر تو را ميان استکس بر کمرت ميان نديدست
صد گونه ز هم از آن کمان استتا ابروي چون کمانت ديدم
چندين ز هم از چه در زبان استچون ابروي توست چون کماني
مغزي ديدي که استخوان استدندان تو مغز پسته‌ي توست
يعني که سپند عاشقان استگفتي که دلت بسوز در عشق
چون پاي غم تو در ميان استاز دست تو دل چگونه سوزم
از هر شادي که در جهان استيک ذره غم تو خوشتر آيد
هر وصف که گويمش نه آن استآن درد که در دل من از توست
گر موجب خنده زعفران استدر روي من شکسته دل خند
چون ممتحني در امتحان استدر کار عقوبت تو عطار