بت ترساي من مست شبانه است

شاعر : عطار

چه شور است اين کزان بت در زمانه استبت ترساي من مست شبانه است
ز هر موييش جويي خون روانه استسر زلفش نگر کاندر دو عالم
که اين دل مست دردي مغانه استدل من صاف دين در راه او باخت
چه بازم چون نه بازي و نه خانه استچو عقلم مات شد بر نطع عشقش
شفا از نعره‌هاي عاشقانه استدل بيمار را در عشق آن بت
دلت غمگين و نفست شادمانه استدرآمد دوش و گفت اي غره‌ي خود
چه مرغي آنکه عرشش آشيانه استبه بوي دانه مرغت مانده در دام
بخور دانه که غم خوردن فسانه استبدو گفتند چون در دام ماندي
به دام اندر که را پرواي دانه استبه زاري مرغ گفتا اي عزيزان
به دام افتاده سر بر آستانه استکز آنگاهي که خورد آن دانه آدم
چه گويم چون زبانم پر زبانه استعزيزا کار تو بس مشکل افتاد
جمال بي نشاني را نشانه استببين کايينه‌ي کونين عالم
که او خود عاشق خود جاودانه استنگاهي مي‌کند در آينه يار
خيال آب و گل در ره بهانه استبه خود مي‌بازد از خود عشق با خود
که کلي هر دو عالم يک يگانه استاگر احول نباشي زود ببيني
که راهي دور و بحري بي‌کرانه استتو هرجايي از آن مي بازماني
دو عالم همچو نقش آسمان استبر آن ايوان کز اينجا رفت اين حرف
ز صاف عشق مخمور شبانه استدل عطار از روز ازل باز