چه شور است اين کزان بت در زمانه است | | بت ترساي من مست شبانه است |
ز هر موييش جويي خون روانه است | | سر زلفش نگر کاندر دو عالم |
که اين دل مست دردي مغانه است | | دل من صاف دين در راه او باخت |
چه بازم چون نه بازي و نه خانه است | | چو عقلم مات شد بر نطع عشقش |
شفا از نعرههاي عاشقانه است | | دل بيمار را در عشق آن بت |
دلت غمگين و نفست شادمانه است | | درآمد دوش و گفت اي غرهي خود |
چه مرغي آنکه عرشش آشيانه است | | به بوي دانه مرغت مانده در دام |
بخور دانه که غم خوردن فسانه است | | بدو گفتند چون در دام ماندي |
به دام اندر که را پرواي دانه است | | به زاري مرغ گفتا اي عزيزان |
به دام افتاده سر بر آستانه است | | کز آنگاهي که خورد آن دانه آدم |
چه گويم چون زبانم پر زبانه است | | عزيزا کار تو بس مشکل افتاد |
جمال بي نشاني را نشانه است | | ببين کايينهي کونين عالم |
که او خود عاشق خود جاودانه است | | نگاهي ميکند در آينه يار |
خيال آب و گل در ره بهانه است | | به خود ميبازد از خود عشق با خود |
که کلي هر دو عالم يک يگانه است | | اگر احول نباشي زود ببيني |
که راهي دور و بحري بيکرانه است | | تو هرجايي از آن مي بازماني |
دو عالم همچو نقش آسمان است | | بر آن ايوان کز اينجا رفت اين حرف |
ز صاف عشق مخمور شبانه است | | دل عطار از روز ازل باز |