عشق را اندر دو عالم هيچ پذرفتار نيست

شاعر : عطار

چون گذشتي از دو عالم هيچکس را بار نيستعشق را اندر دو عالم هيچ پذرفتار نيست
تا رسي آنجا که آنجا نام و نور و نار نيستهر دو عالم چيست رو نعلين بيرون کن ز پاي
پس چه ماند هيچ، کانجا هيچ غير از يار نيستچون رسي آنجا نه تو ماني و نه غير تو هم
در خيال آفرينش هيچ استظهار نيستچون نماني تو، تو ماني جمله و اين فهم را
چه همه چه هيچ چون اينجا سخن بر کار نيستچون رسيدي تو به تو هم هيچ باشي هم همه
پس ز تو تا آنچه گم کردي ره بسيار نيستآنچه مي‌جويي تويي و آنچه مي‌خواهي تويي
هيچکس را هست صاعي جز تو را دربار نيستکل کل چون جان تو آمد اگر در هر دو کون
زانکه از جان تا به جانان تو ره دشوار نيستچون به جان فاني شدي آسان به جانان ره بري
خود به جز جانان کسي را هيچ استقرار نيستجان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس
گر علاجي هست ديگر جز سر و ديوار نيستجمله اينجا روي در ديوار جان خواهند داد
ور خيال غير در راه است جز پندار نيستگر گمان خلق ازين بيش است سودايي است بس
هم ازين و هم از آن در هر دو کون آثار نيستهر که آمد هيچ آمد هر که شد هم هيچ شد
چون همه باشد همه پس هيچ را مقدار نيستهيچ چون جويد همه يا هيچ چون آيد همه
حلقه بر در چون زنم چون در درون ديار نيستراه وصلش چون روم چون نيست منزلگه پديد
جاي او جز کنج خلوتخانه‌ي اسرار نيستهست گنجي از دو عالم مانده پنهان تا ابد
زانکه آن جز در درون مرد معني‌دار نيستدر زمين و آسمان اين گنج کي يابي تو باز
جمله کور از وي که آنجا ديده و ديدار نيستدر درون مرد پنهان وي عجب مردان مرد
چون تو گم گشتي کسي از گنج برخوردار نيستتا تو بر جايي طلسم گنج بر جاي است نيز
بشنو اين مشنو که اين اقرار با انکار نيستگر تو باشي گنج ني و گر نباشي گنج هست
بيخودي آمد ز خود او نيست شد عطار نيستتا دل عطار بيخود شد درين مستي فتاد