چون گذشتي از دو عالم هيچکس را بار نيست | | عشق را اندر دو عالم هيچ پذرفتار نيست |
تا رسي آنجا که آنجا نام و نور و نار نيست | | هر دو عالم چيست رو نعلين بيرون کن ز پاي |
پس چه ماند هيچ، کانجا هيچ غير از يار نيست | | چون رسي آنجا نه تو ماني و نه غير تو هم |
در خيال آفرينش هيچ استظهار نيست | | چون نماني تو، تو ماني جمله و اين فهم را |
چه همه چه هيچ چون اينجا سخن بر کار نيست | | چون رسيدي تو به تو هم هيچ باشي هم همه |
پس ز تو تا آنچه گم کردي ره بسيار نيست | | آنچه ميجويي تويي و آنچه ميخواهي تويي |
هيچکس را هست صاعي جز تو را دربار نيست | | کل کل چون جان تو آمد اگر در هر دو کون |
زانکه از جان تا به جانان تو ره دشوار نيست | | چون به جان فاني شدي آسان به جانان ره بري |
خود به جز جانان کسي را هيچ استقرار نيست | | جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس |
گر علاجي هست ديگر جز سر و ديوار نيست | | جمله اينجا روي در ديوار جان خواهند داد |
ور خيال غير در راه است جز پندار نيست | | گر گمان خلق ازين بيش است سودايي است بس |
هم ازين و هم از آن در هر دو کون آثار نيست | | هر که آمد هيچ آمد هر که شد هم هيچ شد |
چون همه باشد همه پس هيچ را مقدار نيست | | هيچ چون جويد همه يا هيچ چون آيد همه |
حلقه بر در چون زنم چون در درون ديار نيست | | راه وصلش چون روم چون نيست منزلگه پديد |
جاي او جز کنج خلوتخانهي اسرار نيست | | هست گنجي از دو عالم مانده پنهان تا ابد |
زانکه آن جز در درون مرد معنيدار نيست | | در زمين و آسمان اين گنج کي يابي تو باز |
جمله کور از وي که آنجا ديده و ديدار نيست | | در درون مرد پنهان وي عجب مردان مرد |
چون تو گم گشتي کسي از گنج برخوردار نيست | | تا تو بر جايي طلسم گنج بر جاي است نيز |
بشنو اين مشنو که اين اقرار با انکار نيست | | گر تو باشي گنج ني و گر نباشي گنج هست |
بيخودي آمد ز خود او نيست شد عطار نيست | | تا دل عطار بيخود شد درين مستي فتاد |