اي دل ز جان در آي که جانان پديد نيست

شاعر : عطار

با درد او بساز که درمان پديد نيستاي دل ز جان در آي که جانان پديد نيست
زيرا که حد وادي هجران پديد نيستحد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس
اين است چاره‌ي تو چو جانان پديد نيستدر زير خاک چون دگران ناپديد شو
چندين مرو ز پيش که پيشان پديد نيستاي مرد کندرو چه روي بيش ازين ز پيش
چون طمطراق دولت سلطان پديد نيستبا پاسبان درگه او هاي و هوي زن
در ضيق کفر و وسعت ايمان پديد نيستاي دل يقين شناس که يک ذره سر عشق
کان چيز کان همي طلبي آن پديد نيستفاني شو از وجود و اميد از عدم ببر
کانجا که اصل کار بود جان پديد نيستاز اصل کار ، جان تو کي با خبر شود
از بس که سوخت اين دل حيران پديد نيستجان ناپديد آمد و در آرزوي جان
نبود عجب که چشمه‌ي حيوان پديد نيستعطار را اگر دل و جان ناپديد شد