دل من ز انبارها غم چنان شد

شاعر : عطار

که اين بار آن بار مي‌برنتابددل من ز انبارها غم چنان شد
چو دانم که دين‌دار مي‌برنتابدچگونه کشد نفس کافر غم تو
که اين پرده پندار مي‌برنتابدپس پرده‌ي پندار مي‌سوزم اکنون
گلي اين همه خار مي‌برنتابددل چون گلم را منه خار چندين
نه اندک نه بسيار مي‌برنتابدچنان شد دل من که بار فراقت
که يک ناله‌ي زار مي‌برنتابدچنان زار مي‌بينمش دور از تو
که زين بيش تيمار مي‌برنتابدسزد گر نهي مرهمي از وصالش
که تسبيح و زنار مي‌برنتابدجهاني است عشقت چنان پر عجايب
که اقرار و انکار مي‌برنتابدنه در کفر مي‌آيد و نه در ايمان
که بويي ز اسرار مي‌برنتابددلم مست اسرار عشقت چنان شد
که اين ديده ديدار مي‌برنتابدمرا ديده‌اي بخش ديدار خود را
که اين چشم اغيار مي‌برنتابدچگونه جمال تو را چشم دارم
دلي جز گرفتار مي‌برنتابدگرفتاري عشق سوداي رويت
که عطار اين عار مي‌برنتابدخلاصي ده از من مرا اين چه عار است
تنم اين همه بار مي‌برنتابددلم قوت کار مي‌برنتابد